.فصل سوّم سير تكاملي حيات مراحل زندگي: كودكي، جواني، پيري، مرگ، عزاداري و مراسم آن در طول تاريخ
اشاره
اولش مهد و آخرش تابوتدر ميان جستجوي خرقه و قوت (اوحدي مراغهاي)
مراحل عمر و عقيده صاحبنظران
عنصر المعالي در قابوسنامه مينويسد: «در كتابي خواندم كه: مردم تا سي و چهار ساله هر روز به زيادت باشد به قوّت و تركيب و پس از سي و چهار ساله تا به چهل سال همچنان بپايد زيادت و نقصان نكند، چنانكه آفتاب ميان آسمان باشد بطيء السير بود تا فروگشتن، و از چهل سالگي تا پنجاه سال هر سال در خويشتن نقصاني بيند كه پار، نديده باشد و از پنجاه سال تا به شصت سال هر ماه در خويشتن نقصاني بيند كه در ماه ديگر نديده باشد، و از شصت سال تا هفتاد سال هر هفته در خويشتن نقصاني بيند كه هفته ديگر نديده باشد و از هفتاد سال تا 80 سال هر روز در خود نقصاني بيند كه دي نديده باشد و اگر از 80 سال گذرد هر ساعتي دردي و رنجي بيند كه در ساعت ديگر نديده باشد و حد عمر چهل سالست چون چهل سال تمام شد بر نردبان پايه ديگر راه نيست همچنانكه بررفتي فرود آيي .. «1»»
______________________________
(1). قابوسنامه، پيشين، ص 61.
ص: 302
فردوسي در مقدمه داستان رستم و سهراب از «راز مرگ» اظهار بيخبري ميكند، نميداند كه اين نقطه پايان حيات را «داد» بخواند يا «بيداد»:
يكي داستان است پر آب چشمدل نازك از رستم آيد به خشم
اگر تندبادي برآيد ز كنجبه خاك افكند نارسيده ترنج
ستمكاره خوانيمش ار دادگرهنرمند گوئيمش ار بيهنر
اگر مرگ دادست بيداد چيستز داد اينهمه بانگ و فرياد چيست
از اين راز جان تو آگاه نيستبر اين پرده اندر تو را راه نيست در پايان داستان فردوسي آدميان را از تلاش در راه كشف راز مرگ برحذر ميدارد و «كليد» اين سراي اسرارآميز را نيافتني ميپندارد:
چنين گفت بهرام نيكوسخنكه با مردگان آشنائي مكن
نه ايدر همي ماند خواهي درازبسيجيده باش و درنگي مساز
به تو داد يك روز نوبت پدرسزد گر تو را نوبت آيد به سر
چنين است رازش نيايد پديدنيابي به خيره چه جوئي كليد
در بسته را كس نداند گشاددر اين رنج عمر تو گردد به باد از فردوسي در مرگ فرزند دلبند خود، فرزندي كه در مصائب و مشكلات زندگي يار و مددكار او بود شعري جانسوز به يادگار مانده است:
مگر بهره برگيرم از پند خويشبرانديشم از مرگ فرزند خويش
مرا بود نوبت، برفت آن جوانز دردش منم چون تني بيروان
شتابم مگر تا همي يابمشچو يابم به بيغاره بشتابمش
كه نوبت مرا بُد، تو بيكامِ منچرا رفتي و بردي آرام من؟
ز بدها تو بودي مرا دستگيرچرا راه جستي ز همراه پير
مگر همرهان جوان يافتيكه از پيش من تيز بشتافتي
جوان را چو شد سال بر سي و هفتنه بر آرزو يافت گيتي و رفت ..
از كودكي تا پيري
ويل دورانت، مراحل زندگي را از كودكي تا جواني، پيري و مرگ چنين توصيف ميكند: «كودكي را ميتوان سن بازي ناميد ... جواني يعني انتقال از بازي به كار و از وابستگي به خانواده، به اعتماد به نفس، در جواني كمي بينظمي و خودخواهي هست زيرا در خانواده مهر پدري و مادري با هوسها و خواهشهاي او بيهيچ دريغي مساعد بودند ... اگر با
ص: 303
جواني خرد يار بود عشق را از هر چيزي گراميتر ميداشت، روح و جسم را براي پذيرايي عشق تميز و پاكيزه نگاه ميداشت، و ايام عشق را با ماههاي نامزدي طولانيتر ميساخت، و آن را با ازدواج پر از آداب و تشريفات تضمين ميكرد، و با تصميم و جدّ تمام همه را پيرو آن ميساخت، اگر عقل و حكمت با جوان بود، عشق را عزيز ميداشت و آن را با اخلاص تقويت ميكرد. و با فداكاري عميقتر ميساخت و با آوردن فرزندان، به آن حيات و زندگي ميبخشيد و همه چيز را تابع اين مقصد و غرض ميكرد، با اينكه عشق ما را بنده خود ميسازد و درد و غم بار ميآورد و با آنكه با هجران و فراق ما را پايمال ميكند، باز بايد بر هر چيزي مقدم باشد.
جوان زناشوئي ميكند، و جواني پايان مييابد، مردي كه زناشوئي كرد، از روز پيش، 5 سال پيرتر گشت، و زن نيز همينطور. از نظر زيستشناسي ميانسالي با زناشوئي آغاز ميگردد زيرا كار و مسئوليت جاي بازي بيبندوبار را ميگيرد، و شهوات تسليم محدوديتهاي اجتماعي ميگردند، و شعر در برابر نثر سر فرود ميآورد، اين تغيير به نسبت رسوم و اقاليم فرق ميكند، در روزگار ما، ازدواج ديرتر صورت ميگيرد، و به همين جهت دوره جواني طولانيتر است، ولي در ميان مردم مشرق و جنوب وقت ازدواج در عنفوان جواني است و پس از آوردن فرزندان پيري به دنبال ميرسد، ستانلي هل ميگويد: «شرقيهاي جوان كه در 13 سالگي شروع به اعمال جنسي ميكنند در سي سالگي از پا درميآيند، و دست به داروهاي تقويت ميزنند ...
در اقاليم گرم زنان غالبا در سي سالگي پير ميشوند، به طور كلي كساني كه دير بالغ شوند، ممكن است دير پير شوند، شايد اگر ميتوانستيم بلوغ جنسي خود را تا به هنگام استقلال اقتصادي خود به تأخير بيندازيم و دوره جواني و تربيت را طولانيتر كنيم به مرحلهاي از تمدن ميرسيديم كه بيسابقه بود ... زندگي شادي و هيجان جواني را ميگيرد و در عوض آرامش و افتخار و قدرت ميآورد. هر مردي در سي و پنجسالگي در اوج منحني خويش است، هم به قدر كافي از خواهشها و شهوات سالهاي جواني در اوست و هم دورنماي تجربه وسيع و فهم پخته و رسيدهاي در اختيارش است ...» به محض اينكه جاي خود را در دنياي اقتصادي پيدا كرديم، طغيان جواني فرومينشيند ... تندروي را كنار ميگذاريم، و به آزاديخواهي ملايم ميگراييم ... از چهل سالگي ترجيح ميدهيم كه دنيا آرام و ساكت باشد ... قسمتي از محافظهكاري روزافزون دوره ميانسالي معلول كاهش نيروست كه موجب عفت و اخلاق مردان از كارافتاده است، نخست باور نميكنيم ولي بعد با نوميدي درمييابيم كه ديگر انبار انرژي با برداشتن از آن پر نميگردد و به قول شوپنهاور ديگر از سرمايه ميخوريم نه از عايدات، اين احساس تا مدتي زندگي را تاريك و غمآلود ميكند، شروع ميكنيم به گله و شكايت از كوتاهي زندگي و عدم امكان وصول به حكمت يا كمال، در تنگناي دايرهاي محدود، در اين موقع بالاي تپه ايستادهايم و با كمال
ص: 304
وضوح مرگ را در پايين تپه ميبينيم، پيش از آن وجود مرگ را نميپذيرفتيم و مرگ در نظر ما مفهوم مجرد علمي بود كه دلمشغولي بدان درخور مردان قوي نبود ولي ناگهان ميبينيم كه بيرحمانه در جلو سبز شد و هرچه كوشش ميكنيم خود را به پايين تپه نزديكتر مييابيم ... عمل دوره جواني اشتياق شديد به افكار نوين است و آن را وسيله ممكن و مقدوري براي تسلط بيشتري بر محيط مييابد، ولي عمل دوره پيري مبارزهاي بيرحمانه است با نوخواهي ... عمل دوره ميانسالي تعديل افكار نوين است با محدوديتهاي عملي، ميكوشد، تا براي تحقّق بخشيدن، راههايي پيدا كند، جواني پيشنهاد ميكند، پيري به مخالفت برميخيزد، و ميانسالي تكليف و اندازه آن را معين ميكند ...»
دوستي بيرحم ميگفت: «مردان بايد در اوج زندگي خود بميرند، ولي آنها در اوج نميميرند، مرگ و جواني به تصادف همديگر را در راه ملاقات ميكنند.
پيري چيست
شكي نيست كه پيري در اساس حالتي از حالات جسم است كه در آن پرتوپلاسم به آخر حيات خود ميرسد. مرگ تباهي جسم و نفس است، تصلّب شرايين، و تجمّد عقايد، و كندي فكر، و بطوء جريان خون است. پيري انسان، بسته به پيري شرايين و جواني او بسته به جواني افكارش است ... هر دههاي كه از عمر ميگذرد، توانايي فراگرفتن كمتر ميگردد، سن پيري را نوعي بيحسي و كرخي و ضعف اراده فراميگيرد و پيش از آنكه مرگ كار نهايي خود را انجام دهد، طبيعت نوعي تخدير عمومي ميآورد، هرچه شدت و قدرت حواس و حساسيت كمتر شود، نشاط ضعيفتر ميشود، و ميل به زندگي به بيعلاقگي و انتظار صبورانه بدل ميگردد، وحشت از مرگ به طور عجيبي با ميل به استراحت مخلوط ميشود ... ما در بدن نوع انسان اعضاي موقتي هستيم، و در جسم حيات كل به منزله سلولهاي آن ميباشيم، ما ميميريم و از ميان ميرويم تا حيات جوان و نيرومند بماند اگر هميشه زنده ميمانديم، رشد متوقف ميشد و جواني ديگر در روي زمين جايي براي خود نمييافت ... ما پيش از آنكه بميريم نشاط و حيات خود را به شكل تازهتري نشان ميدهيم، با آوردن فرزندان بر شكاف ميان نسلها پل ميبنديم و دشمني مرگ را رفع ميكنيم ... گرچه ما كه اجزاء هستيم ميميريم، اما حيات كل را مرگي نيست.
سه هزار سال پيش به خاطر مردي رسيد كه انسان ميتواند پرواز كند و بالهايي براي خود ساخت پسر او «ايكاروس» به اين بالها اعتماد كرد و آن را برخود بست و خواست پرواز كند، ولي به دريا افتاد؛ اما حيات گستاخانه اين رؤيا و آرزو را ادامه داد. پس از سي نسل روح مجسمي به نام لئونارد داوينچي آمد و در ميان شاهكارهاي خود كه انسان از مشاهده زيبايي آن
ص: 305
دستخوش غم و اندوه ميگردد نقشه و محاسبات يك ماشين پرواكننده را كشيد و بر آن تعليقي نوشت كه مانند زنگ در حافظه انسان صدا ميكند، اينجا بايد بال گذاشته شود، لئونارد داوينچي موفق نشد و مرد، ولي زندگي به اين رؤيا ادامه داد، نسلها گذشت و مردم آن روزگار گفتند كه انسان نبايد پرواز كند، اما سرانجام پرواز كردند، حيات آن چيزي است كه سه هزار سال صبر ميكند، و سر فرود نميآورد، فرد شكست ميخورد ولي زندگي پيروز ميگردد. فرد ميميرد ولي زندگي بيآنكه خسته و نوميد شود، به راه خود ادامه ميدهد ... به حيرت ميافتد و به شوق ميآيد نقشه ميكشد، و ميكوشد، بالا ميرود، و به مقصد ميرسد، و دوباره به هوس و شوق ديگر ميافتد- اينجا پيرمردي است كه بر بستر مرگ دراز كشيده است، دوستان او به دورش جمع شده در كارش فروماندهاند خويشاوندانش گريه ميكنند، چه منظره وحشتناكي است، بدني است سست و از كارمانده دهاني بيدندان و چهرهاي بيخون، زباني بيحركت و چشماني بينور، جواني پس از آنهمه اميد و سعي و كوشش، به اين بنبست رسيده است ...
اين مرد هفتاد ساله با رنج و زحمت به كسب دانش پرداخت، مغزش انبار معلومات و تجربيات شد ... ولي امروز مرگ بالاي سر اوست ... دلش را ميفشارد و نفسش را ميبندد مرگ پيروز ميگردد.
در بيرون بر روي آلاچيقهاي سبز، مرغان چهچهه ميزنند، و خروس سرود طلوع آفتاب را ميخواند و روشني مزارع را فراميگيرد، جوانهها باز ميشوند شاخهها سر برميآورند شيره نباتي در تنه درختان بالا ميرود اينجا كودكان با شادي جنونآميزي ... ميخندند و همديگر را صدا ميزنند و يكديگر را دنبال ميكنند ... چه نشاطي ... آنها رشد خواهند كرد بار خواهند گرفت، عشق خواهند ورزيد و شايد پيش از مردن كيفيت حيات را كمي بالاتر خواهند برد ...
زندگي پيروز ميشود ... «1»»
نويسنده قابوسنامه در پايان باب نهم «در پيري و جواني» خطاب به فرزند خود ميگويد:
«اي پسر هرچند جواني، پير عقل باش، نگويم جواني مكن، و لكن جوان خويشتندار باش و از جوانان پژمرده مباش، جوان شاطر، نيكو بود، چنانك ارسطاطاليس حكيم گفت:
«الشباب نوع من الجنون». و نيز از جوانان جاهل مباش، كه از شاطري بلا نخيزد و از كاهلي بلا خيزد، و بهره خويش از جواني بحسب طاقت بردار كه چون پير شوي نتواني، چنانكه آن پير گفت كه چندين سال حسرت و غم خوردم كه چون پير شوم، خوبرويان مرا نخواهند، اكنون كه پير شدم، من ايشان را نميخواهم و اگر خود خواهم نزيبد ... «2»»
______________________________
(1). لذات فلسفه، پيشين، ص 491 به بعد.
(2). قابوسنامه، باب نهم، ص 40.
ص: 306
شاعري در تأييد اين معني گويد:
جواني گفت پيري را چه تدبيركه يار از من گريزد چون شوم پير
جوابش داد پير نغز گفتاركه در پيري تو خود بگريزي از يار عنصر المعالي در صفحات بعد از خصوصيات پيري ياد ميكند و با صراحت به فرزند خود ميگويد: «... جوانان را اميد پيري بود و پير را جز مرگ اميد نباشد ... غله چون سپيد گشت اگر ندروند ناچار خود بريزد
... گر بر سر ماه برنهي پايه تختور همچو سليمان شوي از دولت و بخت
چون عمر تو پخته گشت بربندي رختكان ميوه كه پخته شد بيفتد ز درخت ... و چنان دان كه ترا نگذارند تا همي باشي چون خواستهاي تو، از كار فروماند، و در بينايي و گويايي و شنوايي و بويايي و لمس و ذوق و همه بر تو بسته شد، نه تو از زندگاني خويش شاد باشي و نه مردم از زندگاني تو، و بر مردمان وبال گردي، پس مرگ از چنان زندگاني به ...
سلطان جهان در كف پيري شده عاجزتدبير شدن ساز كه شصت و سه درآمد ولي كسائي در پنجاه سالگي از زندگي بيحاصل خود اظهار ملال و آثار دردناك پيري را در خود احساس ميكنند:
به سيصد و چهل و يك رسيد نوبت سالچهارشنبه، سه روز باقي از شوال
بيامدم به جهان تا چه گويم و چه كنم؟سرود گويم و شادي كنم به نعمت و مال
ستوروار بدينسان گذاشتم همه عمركه برده گشته فرزندم و اسير عيال
به كف چه دارم از اين پنجه شمرده تمام؟شمارنامه با صد هزار گونه وبال
.. دريغ فرّ جواني! دريغ عمر لطيفدريغ صورت نيكو، دريغ حسن و جمال
كجا شد آنهمه خوبي، كجا شد آنهمه عشقكجا شد آنهمه نيرو؟ كجا شد آنهمه حال؟
سرم بگونه شيرست و دل بگونه قيرزخم به گونه نيلست و تن بگونه نال «1»
نهيب مرگ بلرزاندم همه شب و روزچو كودكان بدآموز را نهيب دوال «2»
گذاشتيم و گذشتيم و بودني همه بودشديم و شد سخن ما فسانه اطفال
ايا «كسائي» پنجاه بر تو پنجه گذاشتبكند بال تو را زخم پنجه و چنگال اكنون سخن كمال الدين بندار رازي را پيرامون مرگ از تذكره دولتشاه سمرقندي نقل ميكنيم:
______________________________
(1). نال يعني ني باريك.
(2). دوال: شلاق.
ص: 307 دو، روز حذر كردن از مرگ روا نيستروزي كه قضا باشد و روزي كه قضا نيست
روزي كه قضا باشد كوشش ندهد سودروزي كه قضا نيست درو مرگ روا نيست
مرگ به نظر زكرياي رازي
رازي ضمن بحث پيرامون مرگ مينويسد: «آنانكه از مرگ ترس و وحشت دارند، هر بار كه مرگ را در نظر خود مجسم سازند به آنان مرگي دست ميدهد و در مدتي دراز ممكن است دچار مرگهاي متعدّدي بشوند، پس بهتر و نيكوتر آنست كه نفس انساني با لطف و حيلت اين اندوه و ترس را از خود دور سازد و خردمند كسي است كه غم و اندوه را در خود مجال ندهد ... و در نابودي و بيرون كردن آن از نفس خود بكوشد- افلاطون در آثار خود بارها اشاره به مرگ كرده. و او ميگويد كه ترس از مرگ نشانه بيخردي است و از كجا كه اين مرگ كه مردم آن را بزرگترين شر ميپندارند بزرگترين خير نباشد ... به نظر ابن سينا «مرگ را دردي جز در بيماري نيست زيرا كه درد به وسيله ادراك است و ادراك جز در مورد زنده متصوّر نيست و اگر كسي به جهت عقاب از مرگ ميترسد در واقع از عقاب ميترسد نه از مرگ و به جاي ترس از مرگ بايد از گناهان پرهيز كند ... «1»»
وصف پيري
وقتي احمد مستوفي را كه پيري سالخورده بود به ترجمه كتاب فتوح كه خواجه محمد بن علي اعثم كوفي در سنه 204 تأليف كرده است دعوت كردند، وي از قبول اين كار دشوار به علت پيري سر باززد و در وصف حال خويش گفت «ضعف پيري سر همه شكستگيها و مايه همه فروبستگيهاست و سردي و خشكي بر مزاج غلبه ميكند كه موجب نسيان و منتجّ طغيان باشد و ملالت و كسالت به خاطر راه مييابد .. «2»»
در طوطينامه از آثار قرن هشتم هجري راجع به مراحل عمر چنين ميخوانيم:
«چون عمر من به چهل و پنجاه رسد، پس از آن دولت چه فايده كند و از آن مملكت چه بهره توان ستد كه حكما فرمودهاند: بهار عمر و زندگاني تا چهل سال بيش نيست و موسم عيش و كامراني تا بدين غايت بيش نه، و هرچه از اين تجاوز كند، و از اين مقام بگذرد گلشني باشد بيجوي و گلزاريست بيبوي چنانكه گفتهاند، نظم:
نشاط عمر باشد تا چهل سالچهل رفته فروريزد، پر و بال
______________________________
(1). مهدي محقق: فيلسوف ري، ص 58 به بعد.
(2). تاريخ اعثم كوفي به نقل از راهنماي كتاب، سال نوزدهم، شمارههاي 4 و 6، ص 465.
ص: 308 پَسِ پنجه نباشد تندرستيبصر كندي پذيرد، عقل سستي
چو شصت آمد، نشست آمد پديدارچو شد هفتاد، افتاد آلت از كار
به هشتاد و نود گر، دررسيديبسا سختي كه از گيتي كشيدي
وز آنجا گر به صد منزل رسانيبود مرگي به صورت زندگاني «1» صاحبنظران شرق غايت عمر طبيعي آدمي را در حدود هفتاد سال ميدانستند و بر آن بودند كه چون عمر كسي از هفتاد گذرد بيماري و درد و رنج او را آرام نخواهد گذاشت.
راوندي در راحة الصدور مينويسد: «هر بني آدمي را غايت عمريست كه بدان اجل فراز آيد و صحيفه عملش در آن برسد بايد كه در حسنات افزايد و از سيئات بكاهد پيش از آنكه مدت اجل برسد و از سعي در عمل بازماند.
چنين است رسم سراي فريبفرازش بلندست و پستش نشيب
چه بندي دل اندر سراي فسوسكه ناگه به گوش آيد آواي كوس
خروشي برآرد كه بربند رختنبيني جز از تخته گور تخت
به كس برنماند جهان جاوداننه بر تاجدار و نه بر موبدان
روانت گر از آز فرتوت نيستترا جاي جز تنگ تابوت نيست
ز هفتاد برنگذرد بس كسيز دوران چرخ، آزمودم بسي
وگر بگذرد آن همه بدتريستبر آن زندگاني ببايد گريست
روان تو دارنده روشن كنادخرد پيش چشم تو جوشن كناد .. «2» در جاي ديگر مينويسد: «... از قضا و قدر به عقل و بصر حذر نتوان كرد و آدمي چو آفتاب، هر كجا كه رود بلا و محنت چو سايه ملازم او بود و تقدير سابق لا حق ...
سر الب ارسلان ديدي ز رفعت رفته بر گردونبه مرو آتا به خاك اندر تن آلب ارسلان بيني چون اجل فراز آيد مهلت منقضي شود رسيدني برسد و چون قضا بيابد بصر برود. شعر:
اگر شهريار است اگر مرد خُردهر آنكس كه زايد ببايدش مرد
نگر تا كه بيني بگرد جهانكه او نيست از مرگ خسته روان
بريزي به خاك ار همه آهنياگر دينپرستي، گر اهريمني
ز خاكيم و هم خاك را زادهايمبه بيچارگي دل بدو دادهايم
همه مرگ را ايم پير و جوانبرفتن خرد بادمان قهرمان
همه كارها، را به گيتي دَرَستمگر مرگ كانرا دري ديگرست «3» چون سيد شريف رضي (گردآورنده نهج البلاغه حضرت امير «ع») در محرّم 404
______________________________
(1). طوطينامه، پيشين، ص 463.
(2). راحة الصدور راوندي، پيشين، ص 113.
(3). همان كتاب، ص 121.
ص: 309
درگذشت، برادرش سيد مرتضي نتوانست جنازه او را بنگرد و از شدت تأثير و اندوه در مرقد موسي بن جعفر (ع) به گريه و ناله پرداخت، وزير فخر الملك بر جنازه سيد نماز گزارد، و در پايان روز به مشهد كاظمين رفت و سيد مرتضي را كه از فضلاي عصر بود با خود به خانه برگردانيد، سيد مرتضي كه سخت به برادر دلبستگي داشت در مرثيه او چنين گفت:
يا للرجال لفجعه جذمت يديو وددت لو ذهبت علي براسي
ما زلت اصدر وردها حتي اتتفحسوتها في بعضي ما انا حاسي
و مطلتها زمنا فلما صممتلم يثنها مطلي و طول مكاسي
للّه عمرك من قصير طاهرو لرب عمر طال بالاد ناس يعني: اي مردم فغان از مصيبتي كه دست مرا قطع كرد، چه بجا بود كه سر و پيكر من را هم ميبرد- هميشه انديشه چنين مصيبتي را از خاطر بيرون ميكردم، تا آنكه بسرم آمد، و در ضمن ساير شربتهاي ناگوار اين را هم جرعهجرعه نوشيدم، مدتها آنرا سر پيچاندم ولي چون تصميم گرفت، سرپيچي من او را از تصميمش منصرف نكرد. چه بركتي در عمر تو بود، چه كوتاه و پاك زيستي، چه عمرهايي بطول ميانجامد ولي با هزاران آلودگي «1».»
ناگفته نگذاريم كه سعدي در آغاز باب ششم گلستان از مردي 150 ساله ياد ميكند و در وصف او مينويسد:
«با طايفه دانشمندان در جامع دمشق بحثي همي كردم كه جواني درآمد و گفت درين ميان كسي هست كه زبان پارسي بداند، غالب اشارت به من كردند، گفتمش خير است، گفت پيري صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان پارسي چيزي همي گويد و مفهوم ما نميگردد اگر به كرم رنجه شوي مزد بيابي باشد كه وصيّتي همي كند. چون به بالينش فرا رسيدم اين ميگفت:
دمي چند گفتم برآرم به كامدريغا كه بگرفت راه نفس
دريغا كه بر خوان الوان عمردمي خورده بوديم و گفتند بس معاني اين سخن را با شاميان همي گفتم و تعجب همي كردند از عمر دراز و تأسف او همچنان بر حيات دنيا، گفتم چگونهاي درين حالت؟ گفت چه گويم:
نديدهاي كه چو سختي همي رسد به كسيكه از دهانش بدر ميكنند، دنداني
قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعتكه از وجود عزيزش بدر رود جاني «2» بيمناسبت نيست در اين مقال جملهاي چند از گفتههاي صادق هدايت را پيرامون
______________________________
(1). سيد محمود طالقاني، ترجمه و شرح نهج البلاغه، ص 21.
(2). ذكاء الملك، كليات سعدي ص 175.
ص: 310
مرگ نقل كنيم: «... زندگي از مرگ جداييناپذير است تا زندگي نباشد مرگ نخواهد بود و همچنين تا مرگ نباشد زندگي وجود خارجي نخواهد داشت. از بزرگترين ستاره آسمان تا كوچكترين ذره روي زمين دير يا زود ميميرند، سنگها، گياهها، جانوران هر كدام پيدرپي به دنيا ميآيند و به سراي نيستي رهسپار ميشوند و در گوشه فراموشي مشتي گرد و غبار ميگردند ... مرگ، همه هستيها را به يك چشم نگريسته و سرنوشت آنها را يكسان ميكند نه توانگر ميشناسد نه گدا ... همه اين جنگ و جدالها، كشتارها درندگيها، كشمكشها و خودستائيهاي آدميزاد، در سينه خاك تاريك و سرد و تنگناي گور فروكش كرده آرام ميگيرد. اگر مرگ نبود همه آرزويش را ميكردند فريادهاي نااميدي به آسمان بلند ميشد به طبيعت نفرين ميفرستادند، اگر زندگي سپري نميشد چقدر تلخ و ترسناك بود ... اوست كه اندام خميده، سيماي پرچين، تن رنجور را در خوابگاه آسايش مينهد ... اي مرگ تو از غم و اندوه زندگي كاسته بار سنگين آن را از دوش برميداري سيهروز تيرهبخت سرگردان را سرو سامان ميدهي، تو نوشداروي ماتمزدگي و نااميدي ميباشي ... تو هستي كه به فرومايگي، خودپسندي، چشمتنگي و آز آدميزاد خنديده پرده بر روي كارهاي ناشايسته او ميگستراني، كيست كه شراب شرنگآگين تو را نچشد، انسان چهره تو را ترسناك كرده از تو گريزان است، فرشته تابناك را اهريمن خشمناك پنداشته ... تو درمان دلهاي پژمرده ميباشي، تو دريچه اميد به روي نااميدان باز ميكني، تو از كاروان خسته و درمانده زندگان مهماننوازي كرده آنها را از رنج راه و خستگي ميرهاني تو سزاوار ستايش هستي تو زندگاني جاويدان داري (گان 1305 .. «1»)»
قبل از آنكه مرگومير و آداب به خاك سپردن مردگان را در جهان اسلامي مورد مطالعه قرار دهيم، مراسم سوگواري را در ايران باستان از نظر خوانندگان ميگذرانيم:
مراسم سوگواري در ايران باستان
استاد جمالزاده طي مقالهاي به عنوان «دخمه انوشيروان كجاست؟» به مراسم كفن و دفن در عهد باستان يعني دوره هخامنشيان، اشكانيان و ساسانيان اشاره ميكند:
«پادشاهان هخامنشي مقبره ميداشتهاند و مردگان خود را دفن ميكردهاند؛ و پس از فوت هر پادشاه، به علامت عزاداري، آتش مقدس را خاموش، و پس از اجراي مراسم دفن از نو روشن ميكردهاند و عناصر سهگانه يعني آتش و خاك و آب را مقدس ميشمردهاند و پاك
______________________________
(1). نوشتههاي پراكنده، ص 292.
ص: 311
نگاه ميداشتهاند، و هردوت نقل كرده است كه چون كمبوجيه موميايي امازيس (مصر) را بسوخت ايرانيان از او متنفر شدند، در هر صورت اينها مطالبي است كه ارتباط به دوره قبلتر از ساسانيان دارد ... چنانكه ميدانيم پس از هخامنشيان و سلوكيدها، گروهي از مردم آريايينژاد با عنوان اشكانيان يا «پارت» در ايران سلطنت كردند و با آنكه دوره سلطنت آنها در حدود 5 قرن به طول انجاميد ... در شاهنامه فقط 24 بيت در حق آنها و كارهاي آنها ديده ميشود .. «1»»
اگر تاريخ اساطيري ايران را در شاهنامه مورد بررسي قرار دهيم جسته گريخته مطالبي كه نمودار طرز سوگواري و كفن و دفن مردگان است به چشم ميخورد.
پادشاهي در ايران با كيومرث آغاز گرديد و چون پسرش سيامك به دست ديو به قتل رسيد در شاهنامه ميخوانيم كه كيومرث پدرش:
چو آگه شد از مرگ فرزند، شاهاز اندوه، گيتي بر او شد سياه
فرود آمد از تخت ويلهكنانزنان بر سر و دست و بازوكنان
دو رخساره پرخون و دل سوگواردژم كرده بر خويشتن روزگار
همه سربسر زار و گريان شدندبر آن آتش سوگ بريان شدند
خروشي برآمد ز لشكر به زاركشيدند صف بر در شهريار
همه جامهها كرده پيروزهرنگدو چشمان پر از خون و رخ بادهرنگ
دد و مرغ و نخجير گشته گروهبرفتند ويلهكنان سوي كوه نشستند سالي چنين سوگوار ...
در خلال اين ابيات ميبينيم كه به رسم سوگواري، پادشاه از تخت پايين ميآيد و لشكريان بر در شهريار صف كشيدهاند و به رسم عزاداري جامه پيروزهرنگ پوشيدهاند، و زاريكنان به طرف كوهستان رهسپار شدهاند و يكسال عزاداري كردهاند.
در جاي ديگر شاهنامه ميخوانيم كه جانشين فريدون منوچهر بر تخت تكيه زده است و به مراسم دفن و كفن پدر ميپردازد:
منوچهر بنهاد تاج كيانبه بستش به زُنار خونين ميان
به آيين شاهان يكي دخمه كردچه از زرّ سرخ و چه از لاجورد
نهادند زير اندرش تخت عاجبياويختند از بر عاج تاج
به بدرود كردنش رفتند پيشچنان چون بود رسم و آيين و كيش
در دخمه بستند بر شهريارشد آن ارجمند از جهان خوار و زار
______________________________
(1). فرهنگ ايرانزمين، جلد بيست و يكم، ص 30 به بعد.
ص: 312 منوچهر يك هفته با درد بوددو چشمش پر از آب و رخ زرد بود
سپاهش همه كرده جامه سياهنوان گشته شاه و غريوان سپاه ميبينيم كه جسد مرده را زنّار بستهاند و به آيين شاهان برايش دخمه از زر سرخ و لاجورد ساختهاند و جسد را بر تختي از عاج قرار داده، تاجي بر فراز آن آويختهاند و به رسم و كيش و آيين معمول، به «بدرود كردنش رفتند پيش»: و سپس در دخمه را بستهاند و پادشاه يك هفته سوگواري و عزاداري كرده است و سپاهيان نيز لباس سياه به رسم عزاداري پوشيدهاند.
در شاهنامه كشته شدن سهراب و سوگواري پدر بر پسر و آيين آن به تفصيل بيشتر بيان شده است:
بفرمود تا ديبه خسروانكشيدند بر روي پور جوان
همي از ره گاه و شهر آمدشيكي تنگ تابوت بهر آمدش
در آن دشت بردند تابوت اويسوي خيمه خويش بنهاد روي
به پرده سراي آتش اندر زدندهمه لشكرش خاك بر سر زدند
همه خيمه و ديبه رنگرنگهمان تخت پرمايه زرّين پلنگ
بر آتش نهادند و برخاست غوهمي گفت زار، اي جهاندار گو و باز درباره مرگ سهراب و تشريفات سوگواري او، ميخوانيم كه چون سپاهيان حامل جنازه به سيستان رسيدند.
بريده دم بادپايان هزارپر از خاك سر مهتران نامدار
بريده سمند سرافراز دُمدريده همه كوس و رويينه دم
سپه پيش تابوت ميراندندبزرگان به سر خاك ميافشاندند
پس آنگه سوي زابلستان كشيدچو آگاهي از وي بدستان رسيد
همه سيستان پيشباز آمدندبرنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را ديد دستان سامفرود آمد از اسب زرين سكام
تهمتن پياده همي رفت پيشدريده همه جامه، دل كرده ريش
گشادند گردان سراسر كمرهمه پيش تابوت بر خاك سر
همه رخ كبود و همه جامه چاكبسر برفشانده بر اين سوك خاك
گرفتند تابوت او سر به زيردريغ آنچنان نامدار دلير
تهمتن به زاري به پيش پدرز تابوت زردوز بر گِرد سر
دگرباره تابوت سهراب شيربياورد پيش مهان دلير
ص: 313 از آن تخته بركند و بگشاد سركفن زو جدا كرد پيش پدر
تنش را بر آن نامداران نمودتو گفتي كه از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه كردند چاكبه ابر اندر آمد سر گرد و خاك
... چو ديدند آن مردمان روي اويبكردند هركس بسي هايوهوي
... تراشيد تابوتش از عود خامبر او برزده بند زرين ستام از اشاراتي كه در ابيات فوق رفته است آگاهي مييابيم كه پارچه گرانبهايي (حرير چيني يا ديباي رومي و جز آن) بر روي جسد ميگستردهاند و جسد را با عطريات ميشستهاند و در تابوت «تنگ» از عود خام مينهادهاند و با بندهايي از زر و سيم تابوت را استوار ميساختهاند و اگر مرده از سران لشكري بوده است، آتش به خيمه و سراپرده او ميزدهاند و سپاهيان خاك بر سر ميكردند و كسان و نزديكان و بستگانش جامه بر تن پاره ميكردند و دم اسبها را ميبريدهاند و آلات و ادوات موسيقي را درهم ميشكستهاند و بزرگان و اشخاص محترم و بااعتبار به رسم احترام و سوگواري پياده در جلو تابوت (نه در عقب تابوت چنانكه امروز مرسوم است) روان ميشدند و همقطاران كمر ميگشادند و جامه ميدريدند و خاك بر سر ميكردند و سر و شانه به زير تابوت ميكردند و چون به حضور بزرگان و ريشسفيدان و رؤساي سالخورده ميرسيدند تابوت را به زير آورده، در مقابل او مينهادند و گاهي تخته روي تابوت را برداشته، كفن را ميگشودند تا حضار بتوانند صورت مرده را از نزديك ببينند.
درباره كفن و دفن رستم هم (به دست زال) در شاهنامه مطالبي آمده كه چند بيت آن را نقل ميكنيم:
نخستين بشستند در آب گرمبروبال و ريشش همه نرمنرم
برش مشك و عنبر همي سوختندهمه خستگيهاش بردوختند
همي ريخت بر تاركش بر گلاببگسترد بر تنش كافور ناب
به ديبا تنش را بپيراستندو زان پس گل و مشك و مي خواستند
... به يك سال در سيستان سوك بودهمه جامههاشان سياه و كبود و در مورد «رخش» يعني اسب معروف رستم در شاهنامه ميخوانيم كه:
همان رخش را بر در دخمه جايبكردند، گوري چو اسبي به پاي اين عمل سنت ديرين بعضي از اقوام هند و اروپايي و سيتها را كه با اسبشان به خاك ميسپردند به خاطر ميآورد ماتم و سوگواري چهل روزه «چله» در ايران باستان نيز معمول بوده است پس از مرگ بهرام گور وليعهدش يزدگرد:
چهل روز سوگ پدر داشت شاهبپوشيد لشكر كبود و سياه
ص: 314
در پايان اين مقاله، نظر فردوسي، درباره فرجام كار آدميان چنين آمده است:
فراوان بماني سرآيد زمانكسي زنده برنگذرد ز آسمان
به تابوت زرين و در مهد ساجفرستادشان زي خداوند تاج
همه كارهاي جهان را دَرَستمگر مرگ را كان دَرِ ديگرست
شنيدستم اين داستان از مهانكه هرچند باشي به خرم جهان
سرانجام مرگ است و زان چاره نيستبه من بر بدين جاي بيغاره نيست
اگر شاه باشي و گر زرد هشتنهالين ز خاك است و بالين ز خشت ز مادر همه مرگ را زادهايم
اگر آسمان بر زمين برزنيوگر آتش اندر جهان درزني
سرانجام بستر بود تيرهخاكبپّرد روان سوي يزدان پاك
به نام نكو گر بميرم رواستمرا نام بايد كه تن مرگ راست «1»
مرگ از نظرگاه اسلام [*]
در نظر اسلام مرگ عبارت از جدايي روح از بدن انسان است، برزخ، زندگي محدودي است كه واسطهاي در ميان زندگي دنيا و حيات آخرت است به اين ترتيب كه انسان پس از مرگ مورد بازپرسي قرار ميگيرد و اگر نتيجه اعمالش خوب باشد زندگي شيريني در بهشت خواهد داشت و هرگاه محصول كارهاي او بد باشد زندگي تلخي در جهنّم در انتظار اوست.
به خاك سپردن ميّت
طبق سنن اسلامي پس از كسب اجازه از وصي، نماز ميت را به جا ميآورند و مرده را به خاك ميسپارند، و به زبان عربي به او تلقين ميگويند كه «يا عبد اللّه و ابن عبد اللّه، اذ جاءك الملكان المقربان و يسئلونك من ربّك قل اللّه ربّي و محمد نبيّي و علي امامي و القرآن كتابي، اللّه حق و النبي حق و الكعبة حق و القرآن حق و الصراط حق و الحجة حق و النار حق و القبر حق و سؤال المنكر و النكير حق و البرزخ حق و الثوّاب حق و العقاب حق.» بعد مردم فاتحه ميخوانند و قبر را ميپوشانند و آبي بر آن ميپاشند و حاضران به خانه مرده برميگردند و تنها آخوندي براي تلاوت قرآن در كنار قبر باقي ميماند.
راجع به مرگ و «اجل» چنانكه گفتيم پيشينيان سخنها گفتهاند. در قرآن آمده است:
«لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ (سوره اعراف آيه 34 و سوره يونس آيه 49).
______________________________
(1). همان كتاب، ص 35 تا 59 (نقل به اختصار).
ص: 315
مؤلف معالم القربه مينويسد: «همينكه مؤمني درگذشت مخارج كفن و دفن او به عهده وليّ ميّت است، بهتر است پدر ميت او را غسل دهد وگرنه جد و يا پسر يا نواده پسري يا افراد خاندان وگرنه مرد بيگانه عمل غسل را انجام ميدهد؛ و بعد نماز ميّت ميخوانند و سپس دفن ميّت انجام ميگيرد.» نوحهگري حرام است، رسول خدا فرمود «نوحهگران و كساني كه در پيرامون آنان باشند در آتشاند و نيز از او روايت كردهاند كه به نوحهگران و شنوندگان نوحه و كساني كه ريش خود را بكنند و خروشكنندگان و خالكوبان لعنت كرد و فرمود زنان را در تشييع جنازه اجري نيست ... «1»» و اگر خواستند گريه كنند بايد بيبانگ و بدون صدا گريه كنند و الّا عملي حرام انجام دادهاند جالب توجه است كه به عقيده اهل سنّت و جماعت «زنان از زيارت قبور نيز ممنوعاند.» و محتسب بايد آنان را از تشييع جنازه بازدارد ...»
عزاداري و سوگواري با آنكه در صدر اسلام چندان مورد توجه نبود بعدها در جهان اسلامي در بين طبقات ممتاز و متوسط اجتماع سخت معمول گرديد و چنانكه اشاره كرديم در نخستين روزهاي پس از فوت عزيزان، ماتمزدگان يا صاحبان عزا بيتابي و بيقراري بسيار نشان ميدادند مولوي گويد:
از عزا چون بگذرد يك چند روزكم شود آن آتش و آن عشق و سوز معمولا پس از مرگ عزيزي؛ بزرگي از خانواده يا يكي از پيران و معمّران قوم سعي ميكند كه ماتمزدگان را از زاري و تعزيت و سوگواري بازدارد و به صبر در مصيبت و استقامت ورزيدن تبليغ نمايد و عزاداران را پس از مدتي با پوشانيدن لباسي «غير سياه» از عزا درآورد تا زندگي عادي و پرتلاش ديرين را از سر گيرند
شاديّ و عيش عالم، در خاطر دلافكارشرمندهتر ز «عيد» است، در خانه عزادار «محمد سعيد اشرف»
قبور نبايد به صورت عبادتگاه درآيد
در صحيح بخاري جلد دوم حديث زير به روايت عايشه و عبد الله ابن عباس از پيامبر اسلام نقل شده است كه فرمود «... لعنة الله علي اليهود و النّصاري اتخذوا قبور انبيائهم مساجد يحذّر ما صنعوا.» نفرين خدا بر يهود و نصاري كه قبور انبياء خود را به صورت عبادتگاه درآوردهاند، و با اين بيان پيغمبر ميخواست مردم را از كارهاي بيحاصلي كه امروز معمول است برحذر دارد. «2»»
در كتاب مهماننامه بخارا تأليف فضل الله خنجي در آغاز قرن دهم در محضر خان، گفتگويي جالب بين مؤلف با يكي از روحانيان راجع به كيفيّت ساختن قبور و اينكه ساختن
______________________________
(1). آيين شهرداري، پيشين، ص 45- 43.
(2). فرهنگ البسه، ص 162.
ص: 316
قبور با الواح و عمارت جايز است يا خير درميگيرد فضل الله روزبهان اين عمل را بدعتي در اسلام ميداند و اظهار ميكند كه در صدر اسلام اين نوع تكلّفات معمول نبود، كسي بر سنگ قبر چيزي نمينوشت و بر بالاي مقبره عمارتي نميساخت، قاضي سمرقندي كه اعلم علماي زمان و شيخ الاسلام سمرقند بود گفت: «چگونه بدعت ميباشد و حال آنكه در جميع بلاد اسلام اين امور كه گفتند شايع است ... فقير گفتم، شيوع اين امور در بلاد اسلام و تقاعد مردم از انكار آن موجب آن نميشود ... كه بدعت نباشد» سپس فضل الله با استناد به روايات و احاديث منتسب به عايشه و ديگران در تأييد نظر خود مطالبي ميگويد و اعلام ميكند كه عمل مردم بدعتي است در مقابل سنّت مسلمانان صدر اسلام چنانكه در قبر پيغمبر و صحابه، اثري از لوح نبود ولي گذاشتن سنگ يا علامتي بر قبر مردگان جايز است. پس از اين بحث طولاني خان چنين اظهارنظر ميكند: «عمارت بر قبر ساختن و لوح نهادن و كتابت كردن اگر غرض ابقاء اثر ميّت است شايد خوب باشد و اگر غرض تكلّف و خودنمائي است از جنس اعمال ريايي است .. «1»»
برخلاف بعضي از مردم كه غالبا وصيت ميكنند پس از مرگ جسد آنان را در مكاني متبرك به خاك سپارند، متفكران و صاحبنظران از ديرباز براي «زندگي» و آثار وجودي انسان ارزش و قيمت فراواني قايل بودند و تن بيروان او را به چيزي نميگرفتند چنانكه در منطق الطير آمده است: شاگردان سقراط هنگام نزع، از او پرسيدند كه در كجا تو را به خاك سپاريم؟ وي در پاسخ:
گفت اگر يابي تو بازم اي غلامدفن كن هرجا كه خواهي و السّلام در اسكندرنامه نظامي نظير اين معني آمده است:
به سقراط گفتند كاي هوشمندچو بيرون رود جان ازين شهربند
فروماند از جنبش اعضاي توكجا به بود ساختن جاي تو
تبسمكنان گفتشان اوستادكه بر رفتگان دل نبايد نهاد
گَرَم بازيابيد گيريد پايبه هرجا كه خواهيد سازيد جاي
مرگ خوش است
مسعودي مينويسد: «روزي منصور خليفه عباسي به ربيع گفت: «اي ربيع چه خوش بود دنيا اگر مرگ نبود.» ربيع گفت دنيا به وسيله مرگ خوش است، گفت چطور؟ گفت:
«اگر مرگ نبود تو اينجا ننشسته بودي» گفت راست گفتي.»
______________________________
(1). فضل الله روزبهان خنجي: مهماننامه بخارا، به اهتمام دكتر منوچهر ستوده، ص 284 به بعد.
ص: 317
خواجه رشيد الدين فضل الله ضمن مكتوبي به فرزند خود، در مقام اندرز و نصيحت مينويسد: «بايد كه ... از ياد مرگ ... غافل نشوي كه به خطاب مستطاب «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ» مخاطب خواهي شد و به رقم «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ» مرقوم خواهي گشت زنهار تا به عيش رغيد و زخارف فاني اين جهان مغرور نشوي و نقوش حروف دنيا از لوح فكرت محو كني كه در اخبار آمده است كه: «حب الدنيا رأس كل خطيئة و ترك الدنيا رأس كل عباده» ... زنهار تا بر عشوه شاهد جهان و شيوه اين عروس فتّان كه هر دم در حباله ديگري و نكاح شوهري است دل نبندي ... رسوم محدثه و بدعتهاي مذموم و قوانين جور، باطل كني تا خلايق در معموره بلاد روم از ثمار اشجار معدلت محروم نباشند. «1»»
سوگواري در قرون اوليه اسلامي
در قرون وسطي، تشييع جنازه يك مسلمان، به سرعت و بدون تشريفات انجام ميگرفت، ولي احترام و تكريم مردگان، معمولا با علاقه و صميميت، مدتها ادامه داشت و بازماندگان متوفي با دعا و صدقه از وي ياد ميكردند و در تمام مدت سال، روزهاي پنجشنبه به مزار او ميرفتند و با خواندن دعا و انفاق مساكين، محبت خود را، آشكار ميساختند.
هنگام تشييع جنازه، اگر متوفي در شمار اشراف و بزرگان بود پس از ستر عورت جسد او را در تخت روان ميگذاشتند و روي آن را با پردههاي ابريشمين ميآراستند و اگر مرده از بينوايان و مستمندان بود او را در تابوت چوبين كه چهار دستگيره داشت مينهادند. در هر حال خواه مرده غني بود يا فقير تمام مردم تابوت او را با علاقه و احترام به دوش ميگرفتند، و مسلمانان كوي و برزن سعي ميكردند كه هريك لحظهاي چند در حمل جنازه شركت جويند، زيرا اينكار را عمل ثواب ميشمردند، عدهاي با خواندن ادعيه مذهبي، با بستگان و دوستان متوفي همگامي و همقدمي ميكردند و جمعي از مردم محل پس از مشاهده جنازه با مشايعتكنندگان همراه ميشدند. «2»»
تشييع جنازه احمد حنبل
به طوري كه از جلد دوم حبيب السير برميآيد احمد حنبل، از محدّثين بزرگ، چون در 78 سالگي درگذشت «ششصد هزار كس از رجال و شصت هزار نفر از نسوان مشايعه جنازه او كردند ... «3»»
______________________________
(1). آثار الوزراء عقيلي، پيشين، ص 315.
(2). زندگي مسلمانان در قرون وسطي، پيشين، ص 62.
(3). حبيب السير، پيشين، ج 2، ص 270.
ص: 318
مسعودي مينويسد: پس از آنكه احمد بن حنبل به روزگار متوكل در ربيع الاول 241 درگذشت محمد بن طاهر بر او نماز كرد «بر جنازه او چندان مردم حاضر شدند كه چنان روز و چنان انبوهي بر جنازه هيچكس از گذشتگان ديده نشده بود. مردم درباره او سخنان متضاد ميگفتند.» بعضي او را لعن ميكردند و گروهي فقدان او را سبب تيرگي جهان ميشمردند ... «1»
با اينكه طبق مقررات مذهبي زنان از تشييع جنازه معافند، آنان از ديرباز، به اين دستور مذهبي توجه نداشتند و ضمن تشييع جنازه از ندبه و زاري و كندن مو و زدن به سر و روي خويش خودداري نميكردند، به اين ترتيب پس از اسلام زنان روش دوران جاهليت را بار ديگر تجديد كردند، يعني سنت بر مذهب غالب آمد و عدهاي از زنان با اخذ پول بر جنازه مردگان شيون و زاري ميكردند.
بنظر سنائي:
نوحهگر كز پي تو ميگريداو نه از چشم كز گلو گريد گاه خلفا با وضع مقرراتي از عزاداري زنان در مرگ عزيزان جلوگيري ميكردند، چنانكه يك بار در سال 864 و بار ديگر در سال 907 (حاكم) خليفه فاطمي مصر به طور جدي زنان را از تشييع جنازه منع كرد، و تا مدتي اين دستور اجرا شد، ولي به تدريج فرمان خليفه رو به فراموشي رفت و بار ديگر زنان در تشييع مردگان شركت جستند. در بغداد زنان به گريه و زاري قناعت نميكردند، بلكه روي خود را سياه ميكردند و موهاي خود را ژوليده و برآشفته مينمودند.
تشييعكنندگان نخست به مسجد جامع ميرفتند، همينكه به در بزرگ مسجد نزديك ميشدند، قرآنخوانان سكوت ميكردند و جنازه را به داخل مسجد ميبردند و در برابر محراب مينهادند، سپس خواندن خطبه مذهبي آغاز ميشد.
اگر متوفي، امام جمعه يا مؤذن يا خادم مسجد بود، ادعيه و اوراد مذهبي چندي دوام مييافت. در مسجدها معمولا از شبستانها و سالونها براي اجراي مراسم ختم استفاده ميكردند.
پس از نماز و دعا طي خطابه يا شعري از متوفي به نيكي ياد ميكردند. مراسم دعا و نماز ميت معمولا به وسيله پدر براي پسر و به وسيله پسر براي پدر انجام ميگرفت. در صورتي كه از سلاله پدري كسي نبود، بستگان امّي متوفي بر ديگران تقدم داشتند و در صورت فقدان هر دو، هركس ميتوانست به خواندن نماز ميت اقدام كند. اگر متوفي مرد بود، خطبه و نماز ميّت نزديك سر او
______________________________
(1). مروج الذهب، پيشين، ج 2، ص 11 به بعد.
ص: 319
و اگر زن بود، نزديك پاي او، انجام ميگرفت. پس از پايان خطبه با صداي بلند ميگفتند:
«اللهم ان هذا عبدك و ابن عبدك و ابن امتك قد نزل بك و انت خير منزول به الهم ان كان محسنا فزد في احسانه و ان كان مسيئا فتجاوز عنه ...» يعني: اي خداي بزرگ اين ميت غلام تو و پسر غلام تو، مردي از امت توست كه اين دنيا و شاديهاي آن و دوستانش را به خاطر ظلمت قبر ترك گفته است، و در حال مرگ جمله لا اله الي اللّه محمد رسول اللّه را بر زبان رانده است. اي خدا تو اعلم و اعدلي، او به سوي تو ميآيد يعني به سوي آنكه همه نزد او خواهند رفت، محتاج رحمت توست و تو را به كيفر او نيازي نيست. خداوندا در نزد تو از او شفاعت ميكنيم، اگر بنده خوبي بوده با او هرچه بهتر رفتار كن و اگر بنده بدي بوده است او را بيامرز، شكنجههاي قبر را از او دور كن، قبرش را فراخ ساز و رحمتي كن كه تا روز قيامت يعني روزي كه داخل نخلستان تو ميشود رنج نبرد.
پس از پايان تشريفات مذهبي، مرده را به غسالخانه ميبردند، در آنجا عدهاي مردهشوي مرد براي تطهير كردن مردان و جمعي مردهشوي زن براي شستن زنان آماده كار بودند و جنازه را بيدرنگ بر روي نيمكت يا سنگ مردهشورخانه ميگذاردند، و با دقت به تطهير و شستشوي ميپرداختند، و گفته پيغمبر اسلام را كه فرموده است «با مردگان همانگونه رفتار كنيد كه در حق تازهعروس و تازهداماد رفتار ميشود،» به كار بسته در نظافت و پاكيزه كردن مردگان ميكوشيدند و بدن متوفي را با آب و برگ عناب خشك سه بار مالش و شستشو ميدادند، سپس روي بدن مرده كافور ميپاشيدند، ناخنهايش را ميگرفتند، زيادي سبيلش را قيچي ميكردند، موهاي زير بغلش را ميتراشيدند، سپس او را در پارچه پنبهاي ميپوشانيدند و دو فوطه كرباس روي او ميافكندند ممكن بود متوفي را در چند كفن زيبا و قلابدوزي شده بگذارند ولي هيچ كس حق نداشت، مرده را در كفن ابريشمين بگذارد، با اين حال بعضي از زنها را در كفني ابريشمين ميگذاشتند. مراسم غسل و تدفين زنان با مردان اختلاف چنداني نداشت، جز آنكه زنان را بيشتر از مردان ميپوشانيدند و سر و سينه آنها را با پارچه كاملا مستور ميكردند، سپس آنها را در دو پارچه ماهوتي ميپوشانيدند و از گذاشتن هر نوع جواهر در قبر آنها خودداري ميكردند، چه اين عمل شرعا تحريم شده است.
آنچه گفتيم طرز شستشو و كفن و دفن مردم عادي بود. اما اگر مرده يكي از شخصيتهاي ممتاز يا مردي متعين بود، او را موميايي ميكردند، چنانكه در سال 967، چون سيف الدوله درگذشت، بازماندگان او جسدش را نه بار شستند، نخست با آب خالص، بعد با عصاره صندل و عنبر و كافور و گلاب و سرانجام دو بار با آب مقطر بدن او را شستشو دادند، سپس او را با ماهوت دبيقي كه 50 سكه طلا ارزش داشت خشك كردند. البته غسال اين پارچه گرانبها را
ص: 320
به نام يادگار به نفع خود ضبط كرد، سپس به موميائي كردن جسد پرداختند براي گونهها و ريش او صد مثقال قليا به كار بردند (يك مثقال معادل 5 گرم است) و سي مثقال كافور در بيني و منخرين و گوش او داخل كردند و سپس سراپاي او را كافور ماليدند. به اين ترتيب كفن و دفن او هزار دينار مغربي تمام شد. (در سال 984 موميائي ابن كليس كه وزيري يهودي بود صد هزار دينار مغربي خرج برداشت). در تمام مدتي كه بدن او در غسالخانه بود جمعيت مشايعين منتظر ماندند، سپس جسد او را در صندوق نهادند، و مردم او را تا گورستان همراهي كردند.
قبر او كه از پيش كنده شده بود، يك متر و 63 سانتيمتر عمق داشت و طوري حفر شده بود كه صورت وي به جانب مكه بود، جسدش را در قبر نهادند و آجري به زير سر او گذاشتند و با آجر اطراف جسد را بالا آوردند و طاقي آجري روي آن زدند، حكيم عمر خيام نيشابوري در رباعي زير به اين معني اشاره ميكند و ميگويد:
از تن چو برفت جان پاك من و توخشتي دو نهند بر مغاك من و تو
و آنگاه براي خشت گور دگراندر كالبدي كنند خاك من و تو براي آنكه در روز حشر و رستاخيز مشكلي روي ندهد، دو جنازه را در يك قبر نميگذاشتند. فقط پس از شيوع امراض ساري و مرگوميرهاي شديد از اين اصل تخطي ميشد. با اين حال، در دورههاي بحراني نيز، گذاشتن جنازه زن و مرد در يك قبر گناهي بزرگ تلقي ميشد، مگر آنكه بين آن دو تيغهاي آجري پديد آورند.
معمولا مقبرهها را با يك بناي آجري يا سنگي مشخص ميكردند، روي سنگ قبر اسم متوفي، مدت عمر، خصوصيات اخلاقي و تاريخ مرگ او را ميكندند و گاه در پايان، دعاي خيري بدرقه او ميكردند، متمولين، غالبا در بالاي قبر روي چهار ستون طاقي آجري ميزدند.
از آغاز اسلام، تا چند قرن، كسي روي مقبرهها بناي مهمي نميساخت، ولي از قرن دهم ميلادي به بعد، وضع دگرگون شده در سال 966 معز الدوله (945- 967) بر مزار اهل بيت و بزرگان قريش گنبد و بارگاهي پديد آورد و ديگران از وي تقليد كردند، و پس از چندي اعيان و اشراف براي خود مقبرههايي عظيم بنا نهادند. در قرن دهم روي قبر شاهزادگان برجهاي مرتفع استوانهشكلي ميساختند كه نوك آن مانند كلهقند بود و از ده كيلومتري رأس آن مشاهده ميشد، ولي از قرن 12 ميلادي به بعد ساختن بناهاي رفيع، با گنبد و بارگاه و سالونهاي مجهز به قالي و قرآن و چراغهاي متعدد، معمول گرديده براي حفظ و نگهداري اين بناها از عوايد سالانه موقوفات استفاده ميكردند.
ص: 321
در مصر و هندوستان هنوز مقبرههاي باشكوه وجود دارد كه در آن مقبرهها ديكتاتورهاي ترك، يعني مماليك قرن سيزدهم به بعد مدفونند. آزادانديشان قرن دهم ميلادي از اين طرز دفن كردن بزرگان انتقاد ميكردند «ابن وحشيه» در كتابي كه راجع به كشاورزي نوشته الفلاحة النبطيه از اينكه مسلمين جسد اموات را زير خاك ميگذارند انتقاد ميكند و ميگويد از آن وقت كه در بين النهرين ميليونها خلق را به خاك سپردهاند، سراسر اين سرزمين مسموم و آلوده شده است.
به نظر ابن وحشيه و عدهاي ديگر از منتقدان آن روزگار، روش هنديان و صقالبه «اسلاوها» و مشركهايي كه جسد مردهها را ميسوزانند، به عقل و بهداشت نزديكتر است [*] و راه و رسم ايرانيان قديم و نبطيان و صابيان حد وسطي است بين عادت هندوان و عمل مسلمانان، زيرا كه اينان مردههاي خود را در تابوتهاي سفالين كه گاهي هم لعابي روي آنرا پوشانيده بود قرار ميدادند و در آن را با قير ميبستند و به خاك ميسپردند برخلاف ساسانيان كه ستودانها و دخمههائي براي مردگان خود داشتند اشكانيان و هخامنشيان گبر نبودند و اموات را به سگ و كركس رها نميكردند، بلكه موميايي كرده در تابوت مينهادند و تابوت را زير خاك ميكردند.
از قرن دهم به بعد غالبا به علامت عزاداري بعضي اشياء را خرد يا خراب ميكردند، چنانكه در سال 917 مادر خليفه پس از مرگ برادر خود سراي باشكوهي را كه ساخته بود خراب كرد و فرمود كه قايق اختصاصي او را بشكنند. در سال 941 مرگ «زيرك» خادم، چنان «راضي باللّه» خليفه وقت را اندوهگين نمود كه به رسم سوگواري فرمود چهارصد خمره شراب مروق را از خمستان بردارند و به رود دجله دراندازند.
نويسنده مشهور بديع الزمان همداني (969- 1008) برخلاف عادت معاصران خود اندرز ميدهد كه چون من بميرم، هيچگونه تظاهري نكنند، مردم و بستگانم از كندن مو و خراشيدن صورت و سياه كردن درها و بركندن درختها و هر كار ديگر خودداري كنند.
رسم سوگواري در هر كشوري فرق ميكرد. در خراسان لباس عزاداري سفيدرنگ بود، چنانكه، وقتي سلطان محمود درگذشت، پسر او كه وارث تخت و تاج بود با وزيران و بزرگان جملگي جامههاي سفيد در بر كردند.
در اقصي نقاط غربي ممالك اسلامي يعني در اندلس و مغرب اقصي نيز سفيد علامت عزاداري بود. در اين مورد يكي از شعراي نامدار شعري سروده و خطاب به اهل اندلس ميگويد:
ص: 322 الا يا اهل اندلس فطنتمبفطنتكم الي امر عجيب
لبستم في ماتمكم بياضاو جئتم منه في زي غريب
صدقتم فالبياض لباس حزنو لا حزن اشد من المشيب «1» ترجمه آن چنين است:
«اي مردم اسپانيا! شما از بركت هوش و استعداد خود به نكته ظريفي پي برديد. در سوگواريها، جامه سفيد درميپوشيد سفيد كه شايد لباس جلف و غريبي است. ولي به راستي حق با شماست همانا كه سفيدي رنگ حقيقي عزاست، كه هيچ ماتمي از سفيدي موي سر بتر نباشد.»
در غرب ايران و شرق نزديك، در موقع عزاداري لباس ازرق يعني جامه كبود يا نيلي يا سياه در بر ميكردند و در پايان تشييع جنازه، همواره مجلس سوري برپاي ميشد، كه اهميت و تشريفات آن برحسب موقعيت طبقاتي و ثروت خاندان متوفي فرق ميكرد. در چنين روزها، چون ايام جشن عروسي، معمولا در بزرگ منزل را باز ميگذاشتند و از كليه حاضران پذيرايي ميكردند (بسحق اطعمه) به طنز ميگويد:
زنده آن است كه در خانقهش آش دهندمرده آن است كه حلواش به بالين نبرند در مجلس ضيافت غير از قرآنخوانهاي حرفهاي كه به قرائت قرآن به آواز بلند اشتغال داشتند مدعوين نيز با در دست گرفتن (سيپاره) يعني جزوات قرآن به خواندن آيات مشغول بودند. هفت روز پس از تشييع جنازه و چهل روز پس از رحلت، مراسم هفته و چله متوفي انجام ميگرفت. در اين دو روز نيز مجلس مهماني برپا و از مدعوين پذيرايي ميكردند و براي آسايش روح ميت به مردم بينوا حلوا و آش ميدادند. اين قبيل خيرات و مبرات سالي يك بار يا هر ماه يا هفتهاي يك بار برحسب سخاوت خانواده و بازماندگان متوفي صورت ميگرفت و شكم عدهاي از فقرا را سير ميكردند.
و نيز در آخرين عيد سال يعني عيد قربان در مسجدها بين فقيران و بيچارگان پول، نان، شيريني، خرما و لباس تقسيم ميكردند.
علاوه بر اين، عصر پنجشنبه كليه مؤمنين، يك سوره قرآن براي مردگان خود ميخواندند، زيرا مردم معتقد بودند كه در شب جمعه، روح مردگان به منزل ميآيد و منتظر ادعيه و هدايايي است كه براي او انفاق ميكنند. مردم مكرر به اهل قبور سرميزدند، مخصوصا پنجشنبهها، زنهاي طبقات مختلف با اطفال خود به گورستانها ميرفتند، و بعد از ظهر را آنجا به سر ميبردند. در آن دوره بردن گل بر مزار گذشتگان معمول نبود بلكه فقط آبپاشي ميكردند.
______________________________
(1). از جلد اول شرح مقامات حريري تأليف الشرشي كتابخانه كشوري فرانسه مخطوط عربي به نشانه 3942 ظهر ورقه 47 م.
ص: 323
تازيان معتقد بودند كه بهترين احترام براي مردگان اين است كه به قبر آنها هرچه بيشتر آب بپاشيم، اين عمل بسيار متداول بود و غالبا بستگان و دوستان متوفي به نوبت اين كار خير را انجام ميدادند.
در گورستانها از گل و سبزي اثري نبود و محيط گورستان چون صحراي غمگيني به نظر ميرسيد، فقط در روزهاي پنجشنبه، جمعيت انبوهي به آنجا روي ميآوردند و اين محل به صورت بازار مكارهاي درميآمد. مردم براي نوشيدن آب و خوردن ميوه و شيريني به سقاها و كسبه دورهگرد، كه با صداي بلند كالاي خود را عرضه ميكردند مراجعه ميكردند. زنان، دوستان خود را ملاقات ميكردند و به پرحرفي خود ساعتها ادامه ميدادند، و بچهها در اين فرصت مناسب فريادكنان به دور مقبرهها ميدويدند و با هم بازي ميكردند.
در قرون اوليه نهضت اسلامي هركس را در وطن خود به خاك ميسپردند، ولي از قرن دهم در سراسر جهان اسلامي مردم مؤمن علاقهمند بودند كه در جوار پيشوايان مذهبي و در سرزمينهاي مقدس دفن شوند، تا زودتر به حق واصل گردند، و به بهشت راه يابند. از اين دوره اماكن مقدسه به تدريج به صورت گورستانهاي حقيقي درآمد، فقرا و بينوايان نيز سعي ميكردند كه در جوار يكي از بزرگان مذهبي كشور خود دفن شوند، ولي اغنيا وصيت ميكردند كه پس از مرگ آنها را در اماكن متبركه دوردست دفن كنند.
بين النهرين از عصر عيسي مسيح به صورت قبرستان وسيعي درآمده بود، ناوسهايي كه از شهر ورقاو «اوروك قديم» به جاي مانده و امروز مشاهده ميكنيم مؤيد اين معني است، اين سرزمين در دوره تمدن اسلامي بار ديگر توجه مؤمنان را به خود جلب كرد. پادشاهان آل بويه (945- 1055. م) براي علي عليه السلام و فرزندش امام حسين در نجف و كربلا دو مقبره مجلل ساختند و خود نيز پس از مرگ در جوار آنان دفن شدند. از اين دوره به بعد به تدريج در بين فرق شيعه انتقال اجساد مردگان و بردن جنازه خشك يا موميايي شده بوسيله كاروان به سرزمين بين النهرين و دفن اجساد در جوار مزار بزرگان دين و عتبات عاليات معمول شد. از اقصي نقاط ايران عدهاي پس از يكي دو ماه طي طريق، جسد مردگان را به عراق منتقل ميكردند.
پس از چندي اهل تسنن نيز از روش شيعيان تقليد كردند و آنان نيز در مدينه و بيت المقدس «قدس شريف» يا در دمشق «شام شريف» و بغداد كه چون بلاد مقدس مذهبي تلقي ميشدند به دفن اموات پرداختند، ديري نگذشت كه يهوديها و مسيحيان نيز به اين عادت مذهبي گرويدند و اغنيا و مؤمنان اين امم نيز آرامگاهي براي خود در اماكن مقدسه مذهبي برگزيدند.
يهوديان (صهيون) شهر داود و نصاري گور يسوع (بيت المقدس) را به عنوان مدفن مذهبي خويش انتخاب كردند. ناگفته نماند كه ايرانيان و مانويان و مورخان اسلام جملگي معتقدند
ص: 324
كه حضرت عيسي (ع) غير از يسوع مصلوب است، و يسوع سركرده نصاري يكنفر خاخام يهودي بود كه گورش هماكنون در اورشليم زيارتگاه نصاري است.
در طي قرون، توجه به مقبره و آرامگاه وسعت گرفت و در ايران شهر قم مرقد حضرت معصومه و مشهد مدفن حضرت رضا (ع) به صورت دو قبرستان بسيار مهم درآمد، و عدهاي به خريد و فروش زمينهاي مجاور حرم پرداختند، و قيمت اين قبيل اماكن به سرعت بالا رفت تا جايي كه عدهاي از اين راه گذران و امرار معاش ميكردند. «1»
مرگ نظام الملك
قتل نظام الملك را بعضي منسوب به تاج الملك رقيب او ميشمارند ولي اكثر محققان با توجه به سوابق عناد و دشمني كه بين خواجه و حسن صباح وجود داشت قتل وي را كار يكي از فدائيان فرقه اسماعيليه ميدانند، و گروهي ملكشاه را مسبب اين قتل ميشمرند. براون مينويسد: «... اكثريت عظيم كساني كه طي سي سال گردن به فرمان وي نهاده و از عقل و كياست او برخوردار شده بودند، در مراسم سوگواري وي شركت نمودند و تأثرات عميق خود را ابراز داشتند. هرچند شعراي مشرقزمين بندرت وزير معزول را ستايش ميكنند، بنابر قول ابن اثير (جلد دهم ص 71) قصايد بسياري در رثاء وي ساخته شد .. «2»» گروهي ميگويند هنگامي كه خواجه در بستر مرگ آرميده بود اين قطعه را نوشت و براي ملكشاه فرستاد:
سي سال به اقبال تو اي شاه جوانبختزنگ ستم از چهره آفاق ستردم
طغراي نكونامي و منشور سعادتپيش ملك العرض به توقيع تو بردم
چون شد ز قضا مدت عمرم نود و ششدر حد نهاوند ز يك زخم بمردم
بگذاشتم آن خدمت ديرينه به فرزنداو را به خدا و به خداوند سپردم حكيم نظامي گنجوي در مخزن الاسرار از ناپايداري جهان ياد ميكند و به جهانخواران و دنياپرستان سخنان عبرتآموز ميگويد:
... گر به فلك بر شود از زرّ و زورگور بود بهره بهرام گور
شاد برآنم كه درين دير تنگشادي و غم هر دو ندارد درنگ
هر دم ازين باغ بري ميرسدتازهتر از تازهتري ميرسد
گر به سخن كار ميسّر شديكار نظامي به فلك برشدي
گنبد گردنده ز روي قياسهست به نيكي و بدي حقشناس
______________________________
(1). زندگي مسلمانان در قرون وسطي، پيشين، ص 71- 63.
(2). تاريخ ادبي ايران، ج 2 از فردوسي تا سعدي تأليف ادوارد براون، ترجمه علي پاشا صالح، ص 362.
ص: 325
در جاي ديگر نظامي در تأييد اين معني گويد:
از پنجه مرگ جان كسي بردكو پيش ز مرگ خويشتن مرد
او رفت و نرفته كس نماندوامي كه جهان دهد ستاند
او نيز گذشت ازين گذرگاهو آن كيست كه نگذرد برين راه؟
مجنون ز جهان چو رخت بربستاز سرزنش جهانيان رست
از مرگ چرا بود هراسم؟كان راه به توست ميشناسم
اين مرگ نه، باغ و بوستانستكو راه براي دوستانست ***
هيچ داني كه وقت زادن توهمه خندان بُدند و تو گريان
آنچنان زي كه بعد مردن توهمه گريان شوند و تو خندان
پيشبيني عمر خيام
نظامي عروضي در چهار مقاله مينويسد: «... در سراي امير ابو سعد، خواجه امام عمر خيامي و خواجه امام مظفر اسفزاري نزول كرده بودند و من بدان خدمت پيوسته بودم، در ميان مجلس عشرت از حجة الحق عمر شنيدم كه او گفت: گور من در موضعي باشد كه هر بهاري باد شمال بر من گلافشان ميكند» ... دانستم كه چون اويي گزاف نگويد. چون در 530 هجري نيشابور رسيدم چهار سال بود تا آن بزرگ، روي در نقاب خاك كشيده بود و عالم سفلي از او يتيم مانده، و او را بر من حق استادي بود. آدينهاي به زيارت او رفتم و يكي را با خود ببردم كه خاك او به من نمايد ... در پائين ديوار باغي خاك او ديدم نهاده و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بيرون كرده و چندان برگ شكوفه بر خاك او ريخته بود كه خاك او در زير گل پنهان شده بود و مرا ياد آمد آن حكايت كه به شهر بلخ از او شنيده بودم گريه بر من افتاد كه در بسيط عالم ...
او را هيچ جاي نظيري نميديدم .. «1»» تاريخ اجتماعي ايران ج6 325 اعتراض خواجه عبد الله انصاري به آزمندان: ..... ص : 325
اعتراض خواجه عبد الله انصاري به آزمندان:
«... همه جهد كردند و كوشيدند و در آتش حرص و هوس جوشيدند و كلاه از جواهر پوشيدند، حيلهها نمودند و نقدها ربودند، عاقبت مردند و حسرتها بردند، دينارها انباشتند و تخم محبّت دنيا در زمين دل كاشتند و آخر رفتند و بگذاشتند ... رخساره ما را خاك خورده، گل
______________________________
(1). 4 مقاله، مصحح استاد محمد قزويني، سال 1334 ه. ش، ص 127، حكايت 7.
ص: 326
روي ما پژمرده، زبان ما فروبسته، و دهان ما درهم شكسته ... ما در خاك تيره و شما در خواب غفلت انّ في ذلك لعبرة لاولي الالباب .. «1»».
در سال 551 هجري اتسز، مخدوم و ممدوح و طواط، شاعر نامدار عهد خوارزمشاهيان، ديده از جهان فروبست، شاعر در حاليكه جنازه ولينعمت خود را نظاره ميكرد با تأسف بسيار چنين گفت:
شاها فلك از سياستت ميلرزيدپيش تو به طوع بندگي ميورزيد
صاحب نظري كجاست تا درنگردتا آن همه سلطنت بدين ميارزيد؟ (به نقل از جهانگشاي جويني)
در اشعار زير كه منسوب به سلطان سنجر است قدرت سلاطين و امرا مورد تحقير قرار گرفته است:
ز بيم تيغ جهانگير و گرز قلعهگشايجهان مسخّر من شد چو تن مسخّر راي
گهي به عزّ و به دولت همي نشستم شادگهي ز حرص همي رفتمي ز جايبجاي
بسي تفاخر كردم كه من كسي هستمكنون برابر بينم همي امير و گداي
اگر دو كلّه پوسيده بركشي ز دو گورسر امير كه داند ز كلّه كرّاي «2»
هزار قلعه گشادم به يك اشارت دستبسي مصاف شكستم به يك فشردن پاي
چو مرگ تاختن آورد هيچ سود نكردبقا بقاي خدايست و ملك ملك خداي اكنون شمهاي از آراء و نظريّات شعراي نامدار ايراني را در پيرامون مرگ نقل ميكنيم:
روز مرگ به نظر رودكي:
زندگاني چه كوته و چه درازنه به آخر بمرد بايد باز؟
خواهي اندر عنا «3» و شدّت زيخواهي اندر امان به نعمت و ناز
خواهي اندكتر از جهان بپذيرخواهي از ري بگير تا به تراز
اين همه باد و بود تو خوابستخواب را حكم ني مگر به مجار
اين همه روز مرگ يكسانندنشناسي ز يكدگرشان باز ***
به سراي سپنج مهمان رادل نهادن هميشگي نه رواست
زير خاك اندرونت بايد خفتگرچه اكنونت خواب بر ديباست
با كسان بودنت چه سود كندكه به گور اندرون شدن تنهاست
______________________________
(1). از رسائل خواجه عبد الله انصاري، با تصحيح و مقدمه آقاي سلطان حسين تابنده گنابادي، مصحح وحيد دستگردي، چاپ ارمغان، ص 80 به بعد.
(2). حجام، سرتراش، غلام.
(3). عناء يعني شدت و سختي.
ص: 327 يار تو زير خاك مور و مگسبدل آنكه گيسويت پيراست
آنكه زلفين و گيسويت پيراستگرچه دينار يا درمش بهاست
چون ترا ديد زردگونه شدهسرد گردد دلش نه نابيناست ***
مهتران جهان همه مردندمرگ را سرهمي فرو كردند
از هزاران هزار نعمت و جاهروز آخر يكي كفن بردند ***
مرده نشود زندهزنده بستودن شدآيين جهان چونين تا گردون گردان شد منسوب به رودكي
فردوسي ضمن بيان داستان طهمورث ديوبند و داستانهاي ديگر مكرر از مرگ و بيثباتي روزگار شكايت ميكند و با بياني حكمتآميز مردم را از آزمندي و تجاوز، برحذر ميدارد:
اگر خود بماني به گيتي درازز رنج تن آيد برفتن نياز
بدانگه كه خم گيردت يال و پشتبه جز باد چيزي نداري به مشت
گراني درآيد تو را در دو گوشنه تن ماندت بر يكي سان نه هوش
نبيني به چشم و نپويي به پايبگوئي به بانگ بلند اي خداي
مرا پيش خود بر، بزودي نه ديركه گشتم من از خاك تاريك سير همچنين در رزم سهراب و رستم استاد طوس از مرگ محتوم آدمي سخن گفته و آنرا داروي آزمندي و هوا و هوسهاي نامحدود بشر شمرده است:
كنون رزم سهراب و رستم شنودگرها شنيدستي اين هم شنو
يكي دانستانست پر آب چشمدل نازك از رستم آيد به خشم
اگر تندبادي برآيد ز كنجبه خاك افكند نارسيده ترنج
ستمكاره خوانمش ار دادگرهنرمند گويمش ار بيهنر
اگر مرگ داد است بيداد چيستز داد اينهمه بانگ و فرياد چيست
از اين راز جان تو آگاه نيستبدين پرده اندر ترا راه نيست
همه تا درِ آز رفته فرازبه كس وانشد اين در آز باز
به رفتن مگر بهتر آيدت جايچو آرام گيري به ديگر سراي
... دم مرگ چون آتش هولناكندارد ز برنا و فرتوت باك
درين جاي رفتن نه جاي درنگبر اسب قضا گر كشد مرگ تنگ
ص: 328 چنان دان كه داد است، بيداد نيستچو داد آمدت بانگ و فرياد چيست؟ ***
جواني و پيري به نزد اجليكي دان چو در دين نخواهي خلل ***
برين كار يزدان ترا راز نيستاگر ديو با جانت انباز نيست ***
كسي را كه سالش به دوسي رسيداميد از جهانش ببايد بريد ***
چو آمد به نزديك سر تيغ شصتمده مي، كه از سال، شد مرد مست ***
به بودن چه داري تو چندان اميدپياميست از مرگ موي سفيد ***
جهانا مپرور چو خواهي دُرودچو مي بدروي پروريدن چه سود
يكي را برآري به چرخ بلندسپاريش ناگه به خاك نژند ***
جهانا ندانم چرا پروريچو پرورده خويش را بشكري ***
جهانا چه بد مهر و بدگوهريكه خود پروراني و خود بشكري ***
زمين گر گشاده كند راز خويشنمايد سرانجام و آغاز خويش
كنارش پر از تاجداران بودبرش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنشپر از خوبرخ چاك پيراهنش
كجا آن سر و تاج شاهنشهانكجا آن بزرگان و فرخ مهان
كجا آن حكيمان و دانندگانهمان رنج بردار خوانندگان
كجا آن بتان پر از ناز و شرمسخن گفتن خوب و آواي نرم
... همه خاك دارند بالين و خشتخنك آنكه جز تخم نيكي نكشت
چنين گفت موبد كه مردن بنامبه از زنده، دشمن بر او شادكام
اگر تخت يابي وگر تاج و گنجوگر چند پوينده باشي برنج
سرانجام جاي تو خاكست و خشتجز از تخم نيكي نبايدت كشت ***
ص: 329 تو رنجي و آسان دگر كس خوردسوي گور و تابوت تو ننگرد
روانت گر از آز فرتوت نيستنشست تو جز تنگ تابوت نيست
تو را تنگ تابوت بهر است و بسخورد رنج تو، ناسزاوار كس
رها نيست از چنگ و منقار مرگسر پشه و مور تا پيل و گرگ
... چه افسر نهي بر سرت بر، چه تركبر او بگذرد پر و پيكان مرگ
جهانا چه خواهي ز پروردگانچه پروردگان؟ داغ دل بُردگان
برون رفت زين خاكدان همچو بادتو گويي كه هرگز ز مادر نزاد
دريغ آن همه دين و داد و دهشدريغ آن همه فرّ و زيب و منش
... دريغ آن بر و بازو و يال اوگراييدن تيغ و كوپال او
... چنين است آيين چرخ بلندگهي شاد دارد گهي مستمند
گهي تاج و تخت و نگين و كلاهگهي مرگ و تابوت و خاك سياه
ازو گاه شادي و گاهم غم استگهي تخت شاهي و گه ماتم است
الا اي جهاندار گردنفرازبدين تخت و ديهيم و شادي مناز
مشو بر جهانِ جهان شيفتهبه مردي و آوازه بفريفته
جهان با كسي پايداري نكردهمه ساله با مرد ياري نكرد استاد طوس نيز در شمار كساني است كه زندگي را براي «كار كردن» و «ثمر بخشيدن» ميخواهد و مطلقا با تنبلي و تنآساني موافق نيست:
همي خواهم از كردگار بلندكه چندان بماند تنم بيگزند
كه اين نامه بر نام شاه جهانبگويم، نمانم سخن در نهان
وز آن پس تن بيهنر خاك راستروان روان معدن پاك راست ***
چنان كامدي رفت خواهي تهيتو گنج از پي گنجباني نهي اسدي
به مرگ بدان شادماني رواستگرچه تن ما همه مرگ راست فردوسي
چون مردن تو مردن يكبارگي استيكبار بمير، اين چه بيچارگي است
خوني و نجاستي و مشتي رگ و پوستانگار نبود اين چه غمخوارگي است خيام
سعديا مرد نكونام نميرد هرگزمرده آنست كه نامش به نكويي نبرند سعدي
ص: 330 شو تا قيامت آيد زاري كنكي رفته را به زاري باز آري رودكي
مردم بيقدر را زنده مشمار (از قابوسنامه)
لباس عزا
به طوريكه از كتاب ويس و رامين برميآيد در دوران قبل از اسلام لباس عزا به رنگ كبود بوده ولي پس از اسلام در سوگواري گاه لباس سفيد و زماني لباس سياه يا نيلي معمول شده است.
كه زردست اين سزاي نابكارانكبود است اين سزاي سوگواران
سفيد است اين سزاي گندهپيراندو رنگست اين سزاوار دبيران ***
كبودش جامه همچون سوگوارانرخانش لعل همچون لالهزاران ***
تو ماني و بد و نيكت، چو زين عالم برون رفتينيايد با تو در خاكت نه فغفوري، نه خاقاني سنائي
سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشايندفتاده در يكي كنجي دو پاره استخوان بيني خاقاني
... چون خوارزمشاه فرمان يافت (يعني درگذشت) ممكن نشد تابوت و جز آن ساختن ... بيهقي
جهانا دو رويي اگر راست خواهيكه فرزند زائي و فرزند خواري ناصر خسرو
جهان بگشتم و دردا، به هيچ شهر و ديارنديدهام كه فروشند بخت در بازار
ز منجنيق فلك سنگ فتنه ميباردمن ابلهانه گريزم در آبگينه حصار
كفن بياور و تابوت و جامه نيلي كنكه روزگار طبيب است و عافيت بيمار عرفي
زادگان چون رحم بپردازندسفر مرگ خويش را سازند
سوي مرگ است خلق را آهنگدم زدن گام و روز و شب فرسنگ
جانپذيران چه بينوا چه به برگهمه در كشتياند و ساحل مرگ سنائي
ص: 331 جهان خانه ديو بد پيكر استسرايي پرآشوب و دردسر است
بيابانش لهو است و رنگش نيازسمومش هواي دل و غول آز
دهنده است و هرچ آن دهد بيشوكمستاند همان باز با جان بهم
بدانندگان، همچو زندان زشتبرآنكس كه نادان و بيدين، بهشت
از آن بهره برداشتن شادي استز بندش خلاصي هم آزادي است اسدي
اولش مهد و آخرش تابوتدر ميان جستجوي خرقه و قوت اوحدي
سعيد طائي چون هراكليت فيلسوف يوناني با نظري فلسفي و عرفاني كليه افراد بشر را مخاطب قرار ميدهد و برآنست كه نه تنها آدميان بلكه كليه مظاهر طبيعت و خود جهاني كه ما در آن زندگي ميكنيم محكوم به فناست و چون جهان و جهانيان محكوم به زوال و مرگند غم خوردن كاري عبث و بيهوده است:
غم مخور اي دوست كاين جهان بنماندهرچه تو ميبيني آنچنان بنماند
هيچ گل و لالهاي ز انجم رخشانبر چمن سبز آسمان بنماند
... نيم چو از كائنات حسي و عقليدر همه بازار كن فكان بنماند نظامي از مشكلات و عوارض و آثار پيري سخن ميگويد:
در اين چمن كه ز پيري خميده شد كمرمز شاخهاي بقا بعد از اين چه بهره برم
نه سايه است ز نخلم، نه ميوهاي كس راكه تندباد حوادث بريخت برگ و برم
سپهر با قد خمگشته ميكَنَد لحدمبه پاي موي ز كافور ميدهد خبرم
دو رشته پر ز گهر بود در دهن ما راجفاي چرخ گسست و بريخت آن گهرم
رسيد روز به آخر چو جغد ميخواهمكزين خرابه به معموره فنا بپرم
دوتا شدم كه نيالايدم به خون دامنكه خونفشان شده چشم از تراوش جگرم
نشست برف گران بر سرم ز موي سپيدز پست گشتن بام وجود در خطرم ...
***
نزيبد مرا با جوانان چميدكه بر عارضم صبح پيري دميد سعدي
جواني گفت پيري را چه تدبيركه يار از من گريزد چون شوم پير
جوابش داد پير نغزگفتاركه در پيري تو خود بگريزي از يار ***
ص: 332 چون بوق زدن باشد درگاه هزيمتپيري كه جواني كند اندر گه پيري قابوسنامه
چون پير شدي ز كودكي دست بداربازي و ظرافت به جوانان بگذار سعدي
چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون شورندي و هوسناكي در عهد شباب اولي حافظ
ناصر خسرو سير زندگي را چنين توصيف ميكند:
حسن و بوي و رنگ بود اعراض منپاك بفكند آن عرضها جوهرم
شير غران بودم اكنون روبهمسرو بستان بودم اكنون چنبرم
لالهاي بودم بدينسان خوبرنگتازه، اكنون چون گل نيلوفرم
آن سيه مغفر كه بر سر داشتمدستِ شصتم سال بربود از سرم
گر شدم غرّه به دنيا لاجرمهر جفايي را كه بينم درخورم در سال 524 كه ماه ملك خاتون دختر سلطان سنجر درگذشت، عمعق بخارايي مرثيهاي سرود و به وسيله فرزند خود حميد به مرو فرستاد، اين دو بيت از آن مرثيه است:
هنگام آنكه گل دمد از صحن بوستانرفت آن گل شكفته و در خاك شد نهان
هنگام آنكه شاخ شجر نم كشد ز ابربيآب ماند نرگس آن تازه بوستان فيضي دكني در مرگ فرزند خود گويد:
اي روشني ديده روشن چگونهايمن بيتو تيرهروز و تو بيمن چگونهاي
ماتم سراست خانه من در فراق توتو زير خاك ساخته مسكن چگونهاي
با خاك و خس كه بستر و بالين خواب تستاي ياسمين عذار سمن تن چگونهاي حافظ شيرازي نيز در مرگ فرزند خود ميگويد:
بلبلي خون دلي خورد و گُلي حاصل كردباد غيرت به صدش خار پريشاندل كرد
طوطيي را به خيال شكري دلخوش بودناگهش سيل فنا نقش امل باطل كرد
قرة العين من آن ميوه دل يادش بادكه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساروان بار من افتاد خدا را مدديكه اميد كرمم همره اين محمل كرد
روي خاكي و نم چشم مرا خوار مدارچرخ فيروزه طربخانه از اين كهگل كرد
آه و فرياد كه از چشم حسود مه چرخدر لحد ماه كمان ابروي من منزل كرد
نزدي شاه رخ و فوت شد امكان حافظچه كنم بازي ايام مرا غافل كرد
ص: 333
سعدي نيز مرثيهاي درباره سعد بن ابي بكر زنگي گفته كه شايان نقل است:
پس از مرگ جوانان گل ممانادپس از گل در چمن بلبل نخواناد
كس اندر زندگاني قيمت دوستنداند كس چنين قيمت نداناد
به حسرت در زمين رفت آن گل نوصبا بر استخوانش گل دماناد
به تلخي رفت از دنياي شيرينزلال لطف در حلقش چكاناد حافظ در جاي ديگر در مرگ فرزند خود گويد:
دلا ديدي كه آن فرزانه فرزندچه ديد اندر خم اين طاق رنگين
به جاي لوح سيمين در كنارشفلك بر سر نهادش لوح سنگين نظامي گنجوي مرگ را چون واقعيتي غيرقابل اجتناب مينگرد و از زبان اسكندر ميگويد:
ز مادر برهنه رسيدم فرازبرهنه به خاكم سپاريد باز
سبكبار زادم گران چون شومچنان كامدم به كه بيرون شوم ***
يكي مرغ بر كوه بنشست و خاستچه افزود بر كوه و از وي چه كاست
من آن مرغم و مملكت كوه منچو رفتم جهان را چه اندوه من در جاي ديگر پس از مرگ، از دوستان خود ميخواهد:
در اين ره چو من خوابنيده بسي استبيارد كسي ياد، كانجا كسي است
به ياد آور اي تازه كبك دريكه چون بر سر خاك من بگذري
گيا بيني از خاكم انگيختهسر ساده بالين فروريخته
همه خاك فرش مرا برده بادنكرده ز من هيچ هم عهد ياد
نهي دست بر شيشه خاك منبه ياد آري از گوهر پاك من
فشاني تو بر من سرشكي ز دورفشانم من از آسمان بر تو نور
درودم رساني، رسانم درودبيايي بيايم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خويشتنمن آيم به جان گر تو آيي به من
مدان خالي از همنشيني مراكه بينم ترا گر نبيني مرا جلال الدين محمد بلخي در پيرامون مرگ خود گويد:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشدگمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد
براي من مگري و مگو دريغ دريغبه دوغ «1» ديو درافتي دريغ آن باشد
______________________________
(1). فريب و اشتباه.
ص: 334 جنازهام چو ببيني مگو فراقفراقمرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا بگور سپاري مگو وداعوداعكه گور پرده جمعيت جنان باشد سخن حكمتآميز سعدي در پيرامون مرگ آلب ارسلان:
چو الب ارسلان جان به جانبخش دادپسر تاج شاهي بسر برنهاد
به تربت سپردندش از تاجگاهنه جاي نشستن بد آماجگاه
چنين گفت ديوانهاي هوشيارچو ديدش پسر روز ديگر سوار
زهي ملك و دوران سر در نشيبپدر رفت و پاي پسر در ركيب
چنين است گرديدن روزگارسبكسير و بدعهد و ناپايدار
منه بر جهان دل كه بيگانهايستچو مطرب كه هر روز در خانهايست
نه لايق بود عيش با دلبريكه هر بامدادش بود شوهري
نكوئي كن امسال چون دِه تراستكه سال دگر ديگري دهخداست «1» ***
چند باشي به اين و آن نگرانپند گير از گذشتن دگران
واعظت مرگ همنشينان بساوستادت فراق اينان بس
پدرت مرده باخبر نشديمادرت رفت و ديدهور نشدي
داغ فرزند و هجر همسالانهمه ديدي نميشوي نالان
اين دل و جان آهنين كه تراستنتوان كرد جز به آتش راست اوحدي
عاقل آن باشد كه عبرت گيرد ازمرگ ياران و بلاي محترز مولوي
دلم ببردي جان هم ببر كه مرگ به استز زندگاني اندر شماتت دشمن فرخي
نشنيدي حديث خواجه بلخمرگ بهتر كه زندگاني تلخ سعدي
مرگ چون موم، نرم خواهد كردتن ما گر ز سنگ و سندان است اديب صابر
سكندر كه بر عالمي دست داشتدر آن دم كه ميرفت و عالم گذاشت
ميسر نبودش كزو عالميستانند و مهلت دهندش دمي بوستان سعدي
______________________________
(1). بوستان سعدي به اهتمام محمد علي فروغي، ص 49.
ص: 335
ميگويند وحشي بافقي هنگام مرگ غزلي گفت كه شاهبيت آن اين است:
مي در قدح كنيد حريفان و گل ببررسم عزاي مانه گريبان دريدن است مولوي مردم را در دوران حيات به صلح و آشتي ميخواند:
چرا مردهپرست و خصم جانيمكه تا ناگه ز يكديگر نمانيم
كريمان جان فداي دوست كردندسگي بگذار، ما هم مردمانيم
غرضها تيره دارد دوستي راغرضها را چرا از دل نرانيم
گهي خوشدل شوي از من كه ميرمچرا مردهپرست و خصم جانيم
چو بعد از مرگ خواهي آشتي كردهمه عمر از غمت در امتحانيم
كنون پندار مُردم آشتي كنكه در تسليم ما چون مردگانيم نظرات و عقايد گوناگون در پيرامون مرگ:
بيهقي از قول حسنك وزير گويد: «جهان خوردم و كارها راندم و عاقبت كار آدمي مرگست (ص 356).
باز در تاريخ بيهقي ميخوانيم: «من رفتم، روز جزع نيست و نبايد گريست آخر كار آدمي مرگست (ص 356).
چو خواهد بُدن مرگ فرجام كارچه در بزم مردن چه در كارزار «اسدي»
ترسيدن مردم ز مرگ درديستكان را بجز از علم دين دوا نيست «ناصر خسرو»
اي مرگ هر آنجا كه رقم برزدهايآراسته كارها بهم بر زدهاي «قصص الانبياء ص 230»
بريخت چنگش و فرسوده گشت دندانشچو تيز كرد بر او مرگ چنگ و دندان را «ناصر خسرو»
مرگ به دان كه نياز به همسران- «قابوسنامه»
از مرگ بتر صحبت نااهل بود- «خواجه عبد الله انصاري»
مرگ اگر مرد است گو نزد من آيتا در آغوشش بگيرم تنگتنگ
من از او عمري ستانم جاوداناو ز من دلقي ربايد رنگرنگ «سنائي»
مجلس وعظ رفتنت هوس استمرگ همسايه واعظ تو بس است «سنائي»
ص: 336 ز بينوائي، مشتاق آتش مرگمچو آن كسي كه به آب حيات شد مشتاق «خاقاني»
خواني است جهان و زهر لقمهخوابي است حيات و مرگ تعبير خاقاني
همان به كاين نصيحت ياد گيريمكه پيش از مرگ يك نوبت بميريم نظامي
نفرين مادران را جدّي مگيريد:
مادر ار گويد ترا مرگ تو بادمرگ آن خو، خواهد و مرگ فساد مولوي
مرا به مرگ عدو جاي شادماني نيستكه زندگاني ما نيز جاوداني نيست سعدي
شوم خود را بيندازم از آن كوهكه چون جشني بود، مرگ به انبوه ويس و رامين
سخنگو سخن سخت پاكيزه راندكه مرگ به انبوه را جشن خواند نظامي
مراد از دو بيت بالا اين است كه مرگ پيران كهنسال جشن است: مرگ به انبوه جشن است (امثال و حكم).
من ايدر همه كار كردم به برگبه بيچارگي دل نهادم به مرگ «فردوسي»
چو سال جوان بركشد بر چهلغم روز مرگ اندر آيد به دل «فردوسي»
زدي نرگس به جام لاله چشمككه غم را مرگ نو بادا مبارك «زلالي «1»»
آيين عزا و سوگواري
مرگ ناگهاني امير احمد
... امير احمد پسر امير بانصر بود، مردي از گردان عالم، كه اندرين اركان دولت، هيچ مردي به شجاعت و سخاوت و تواضع و نيكوعهدي وي نبود، با صورت تمام، كه چنو بخشنده و
______________________________
(1). نگاه كنيد به لغتنامه دهخدا شماره مسلسل 207 محال خاصه- محمره ص 212 و 213.
ص: 337
نان ده، اگر گويي كه هرگز به سيستان برنيامد ... چنين قضا كرد كه شب چهارشنبه بيست و نهم از ربيع الآخر سنه اثني و اربعين و اربعمائه فرمان يافت و نه روز همه سيستان بدلي دردمند و چشمي گريان خاص و عام او را ماتم داشتند، زانكه عديم المثل بود. «2»»
در تاريخ غزنويان ميخوانيم كه «امير محمود چون از مرگ پدر (سبكتكين) واقف شد در شهر بلخ هفت روز تعزيت داشت و جامه دريد و خاك بر سر كرد و همه پادشاهان خراسان به موافقت او خاك بر سر كردند، و چون امير محمود ازين فارغ شد نامه بنوشت به برادر خود و تعزيت پدر بداد و از پس آن تهنيت غزنين كرد. «2»»
پيشينيان براساس معتقدات مذهبي ميگفتند تا اجل كسي فرانرسد نخواهد مرد، در آثار منظوم و منثور فارسي، مكرر به اين معني اشاره شده است.
در تاريخ سيستان چنين آمده است: «گفت ابا لله مرا چندان زمان كن تا وصيت كنم، عبد الرحمن بخنديد و گفت ترا چندان زمانست تا آنگاه كه ايزد تعالي اجل تو سپري كند.»
«اجل ناآمده مردم را حسد بكشد» بيهقي
هر آنكس كه زاد او ز مادر، بمردز دست اجل هيچكس جان نبرد فردوسي
دهان باز كرده است بر ما اجلتو گويي يكي گرسنه اژدهاست ناصرخسرو
گرچه كس بياجل نخواهد مردتو مرو در دهان اژدرها «1» سعدي
مرگ محمود
فرخي سيستاني ضمن توصيف رثا و سوگواري طبقات و گروههاي مختلف بر مرگ محمود، كمابيش راه و رسم عزاداري را در قرن چهارم و پنجم هجري، ترسيم ميكند:
شهر غزني نه همانست كه من ديدم پارچه فتادست كه امسال دگرگون شده كار
خانهها بينم پرنوحه و پربانگ و خروشنوحه و بانگ و خروشي كه كند روح فكار
كويها بينم پرشورش و سرتاسر كويهمه پرجوش و همه جوشش از خيل سوار
رستهها بينم پُر مردم و درهاي دكانهمه بر بسته و بر در زده هريك مسمار
مهتران بينم بر روي زنان، همچو زنانچشمها كرده ز خونابه به رنگ گلنار
حاجبان بينم خستهدل و پوشيده سيهكله افكنده يكي از سر و ديگر دستار
______________________________
(1). سعيد نفيسي: در پيرامون تاريخ بيهقي، ج 2، ص 615.
(2). همان كتاب، ج 1، ص 36.
ص: 338 بانوان بينم بيرون شده از خانه به كويبر در ميدان گريان و خروشان هموار
خواجگان بينم برداشته از پيش دواتدستها بر سر و سرها زده اندر ديوار
عاملان بينم باز آمده غمگين ز عملكار ناكرده و نارفته به ديوان شكار
مطربان بينم گريان و ده انگشت گزانرودها بر سرو و بر روي زده شيفتهوار
لشكري بينم سرگشته، سراسيمه شدهچشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار
... آه و دردا كه به يكبار تهي بينم از اوكاخ محمودي و آن خانه پرنقش و نگار
آه و دردا كه كنون قرمطيان شاد شوندايمني يابند از سنگ پراكنده و دار
واي دردا كه كنون برهمنان همه هندجاي سازند بتان را دگر از نو به بهار
سخن عطار در مرگ فردوسي
برخلاف ابو القاسم گرگاني كه ظاهرا از سر جهل و تعصب نگذاشته بود كه جنازه شاعر آزاده و ايراندوست ما فردوسي طوسي را به گورستان مسلمانان ببرند شيخ فريد الدّين عطار كه امور و مسائل زندگي را با ديدي عرفاني و فلسفي مينگرد در اين باره در اسرارنامه شعري سروده و عمل شيخ را تلويحا تقبيح كرده است:
شنيدم من كه فردوسي طوسيكه كرد او در حكايت بيفسوسي
به بيست و پنجسال از نوك خامههمي پرداخت نقش شاهنامه
به آخر چونكه عمرش شد به آخرابو القاسم كه بد شيخ الاكابر
چنين گفت او كه فردوسي بسي گفتهمي در وصف گبر ناكسي گفت
مرا در كار او برگ و نوا نيستنمازم بر چنين شاعر روا نيست پس از آنكه فردوسي را به خاك سپردند گرگاني فردوسي را در خواب ميبيند كه تاجي سبز بر سر نهاده و خطاب به او ميگويد:
خطم دادند بر فردوس اعليكه فردوسي به فردوس است اولي بطوريكه از تاريخ بيهقي برميآيد پس از مرگ القادر بالله سه روز مراسم تعزيت برپا داشتند، مردم لباس سپيد پوشيدند و بازارها سه روز تعطيل بود «.. و امير ماتم داشتن ببسيجيد و ديگر روز كه بار داد با دستار و قبا بود سپيد و همه اولياء و حشم و حاجبان با سپيد آمدند و رسول را بياوردند تا مشاهد حال بود و بازارها در بستند و مردم و اصناف رعيّت فوجفوج ميآمدند و سه روز برين جمله بود ... «1»»
چون محمود درگذشت مسعود به زيارت تربت پدر آمد «... بگريست و آن قوم را كه بر
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 289.
ص: 339
سر تربت بودند بيست هزار درم فرمود و دانشمند نبيه و حاكم لشكر را نصر بن خلف گفت، مردم انبوه بر كار بايد كرد تا به زودي اين رباط كه فرموده است برآورده آيد و از اوقاف اين تربت نيك انديشه بايد داشت تا به طرق و سبل رسد .. «1»»
و در مرگ بو نصر مشكان بيهقي مينويسد:
«... بو العلاء درآمد (پزشك) .. و نوميد برفت و امير را گفت زندگي خداوند دراز باد بو نصر برفت و بو نصر ديگر طلب بايد كرد، امير آوازي داد با درد و گفت چه ميگوئي؟ گفت اين است كه بنده گفت ... امير گفت دريغ بو نصر و برخاست و خواجگان بر بالين او آمدند و بسيار بگريستند و غم خوردند و او را بر محمل پيل نهادند و پنج شش حمّال برداشتند و به خانه باز بردند ... حق تعزيت بگزاردند ... تابوتش به صحرا بردند و بسيار مردم بر وي نماز گزاردند ... پس به غزنين آوردند ... در باغش دفن كردند ... «2»»
مراسم شادماني
پس از پايان مراسم عزاداري كه به مناسبت مرگ القادر بالله صورت گرفته بود، سلطان مسعود دستور داد به ميمنت روي كار آمدن خليفه جديد و براي احترام به رسول خليفه شهر را آذين بندند. بيهقي در اين باره مينويسد:
«... امير خواجه علي را بخواند و گفت مثال ده تا خوازه زنند از درگاه تا در مسجد آدينه و هر تكلّف كه ممكن گردد به جاي آرند كه آدينه در پيش است و ما به تن خويش به مسجد آدينه خواهيم ماند تا امير المؤمنين را خطبه كرده آيد گفت: چنين كنم و بازگشت و اعيان بلخ را بخواند و آنچه گفتني بود بگفت و روي به كار آوردند. روز دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه بلخ را بياراستند از در عبد الاعلي تا مسجد جامعه كه هيچكس بلخ را بر آن جمله ياد نداشت و بسيار خوازه زدند از بازار تا سر كوي عبد الاعلي و از آنجا تا درگاه و كويهاي محتشمان كه آنجا نشست داشتند.» سپس مسعود با كوكبه بسيار به مسجد جامع آمد و زير منبر نشست و رسم خطبه و نماز را خطيب به جاي آورد و ده هزار دينار در پنج كيسه حرير نثار خليفه كردند و ديگران نيز نثارهاي كلان براي او آوردند. روز بعد امير از خواجه بزرگ خواست كه مقدمات عقد قرارداد و بازگردانيدن رسول را فراهم كند و از امير المؤمنين بخواهد تا منشوري تازه فرستد شامل خراسان، خوارزم، نيمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانيان و ختلان و قباديان و ترمذ و قصدار و مكران ... تا عقبه گرگان و طبرستان در آن باشد و با خانان تركستان مكاتبه نكند و به آنان لقبي ارزاني ندارد.» و سپس از لزوم طرد قرامطه و استقرار امنيت در راه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 256.
(2). همان كتاب، ص 597.
ص: 340
حج با سفير سخن ميگويند و پس از تنظيم بيعت و سوگندنامه و تقديم هداياي فراوان رسول را بازگردانيدند.
مراسم سوگواري در مرگ علما
«هنگامي كه عالم بزرگي رخت از جهان برميبست شاگردان در سوگ او دوات و قلم خود را ميشكستند و منبري كه وي در بالاي آن درس ميگفت نيز ميشكستند چنانكه در مرگ امام الحرمين جويني در سال 478 همين كار را كردند و چهارصد نفر شاگردان او يكسال را بدون قلم و دوات و وسائل نوشتن گذراندند. «1»
پس از درگذشت شيخ ابو اسحاق شيرازي در سال 476 چون خواجه نظام الملك شنيد كه بعد از سه روز از مرگ شيخ مجددا درس در نظاميه بغداد شروع شده است اين عمل را زشت شمرد و گفت بعد از وفات شيخ ميبايست تا يكسال در مدرسه بسته باشد. «2»
اصرار مردي چون خواجه نظام الملك در استقرار سنن ابلهانه و بيمعني مايه شگفتي و تعجب است!
در حالي كه يحيي برمكي بر آنست كه مراسم تعزيت و تهنيت نبايد از سه روز تجاوز كند زيرا عملي لغو و بيهوده و موجب اتلاف وقت است يحيي برمكي گويد: التعزية بعد ثلث تجديد المصيبة و التمنيه بعد ثلث استخفاف بالمودة، تعزيت بعد از سه روز تازه كردن مصيبت است و تهنيت پس از سه روز كاستن و استخفافي در دوستي است. «3» و الحق سخن يحيي سنجيده و منطقي است.
مرثيه تاريخي
محمد بن بقيه وزير عز الدوله بود و چون نسبت به عضد الدوله سخنان وهنآميزي گفته بود به دستور عضد الدوله او را به زير پاي پيلان انداختند و جلو بيمارستان عضدي به دار آويختند، در همان حال كه ابن بقيه بالاي دار بود ابن الانباري قصيدهاي در مرثيه او گفت كه چون آنرا براي عضد الدوله خواندند آرزو كرد به جاي ابن بقيه باشد.
علوه في الحياة و في المماتلحق انت احدي المعجزات
كان الناس حولك حين قامواوفود نداك ايام الصلات ...
«در زندگي و مرگ مقام بلندي داري، به راستي كه اين معجزهاي است مردم دور چوبه دار تو گرد آمدهاند گويي آمدهاند مثل هميشه از تو صله بگيرند ... دل خاك نتوانست
______________________________
(1). ابن خلكان، ج 1، ص 313.
(2). شاهنشاهي عضد الدوله، ص 239 به بعد.
(3). اخبار برامكه، به اهتمام ميرزا عبد العظيم خان گرگاني، ص نج.
ص: 341
مقام بلند ترا دربر گيرد از اين روي قبر ترا در هوا قرار دادند و از نسيم برايت كفن دوختند ...» ابن انباري اين قصيده را بر روي كاغذهاي متعدد نوشت و در كوچههاي بغداد انداخت تا يكسال گوينده شعر را پيدا نكردند تا صاحب بن عباد او را امان داد و به حضور طلبيد و چون خواندن آن اشعار را به پايان رسانيد صاحب دهانش را بوسيد، چون او را نزد عضد الدوله بردند پرسيد چرا براي دشمن من مرثيه گفتي، وي گفت چون به گردن من حق نعمت و احسان داشت. عضد الدوله نيز او را انعام داد. جسد ابن بقيه سالها بر دار باقي بود تا مردي خراساني كه چند شتر ميراند چون نظرش به چوبه دار افتاد گفت عجبا عضد الدوله در زير زمين و دشمن او بالاي زمين است، همين سخن باعث شد كه جنازه ابن بقيه را پايين آوردند و دفن كردند. «1»
صاحب بن عباد در صفر سال 385 در شهر ري درگذشت «هنگامي كه مرد دروازه ري را بستند و پيرامون خانهاش نشستند و چون جنازه او را بيرون آوردند همه ديالمه و تركها چون تابوت او را بديدند زمين ببوسيدند و گريبانها بدريدند و به گريه و زاري پرداختند، فخر الدوله پياده در جلو جنازه او حركت كرد و نعش او را از ري به اصفهان آورده و در دهليز خانهاش نزديك دروازه طوقچي دفن كردند، هنوز هم كه نزديك هزار سال از آن تاريخ ميگذرد آرامگاه او از زيارتگاههاي مشهور اصفهان است. «2»
در تاريخ گزيده درباره مرگ صاحب چنين ميخوانيم:
«صاحب را چون مرگ دررسيد به نمازگاه بردند، فخر الدوله و همگي اعيان ديلم پيشاپيش جنازه ميرفتند و زاري ميكردند.
مرقدش را با زنجير از سقف خانهاي درآويختند و تختي در زير آن بنهادند و پس از مدتي به اصفهان نقل كردند. مردم ري تا چند روز در دكانها ببستند و به سوگ بنشستند .. «3»»
(چون بعضي از علما امانت گذاشتن و نبش قبر را عملي ناروا ميدانند گاه جنازههاي اماني را در سرداب و گاه از سقف مساجد ميآويختند).
«... زماني كه مادر صاحب درگذشت در تمام ايران، اعيان پابرهنه و سربرهنه به تسليتش آمدند. پس از سپري شدن روزهاي مقرر سوگواري صاحب به رسم آن روز براي آنان كفش فرستاد تا از عزا بيرون آيند ... چون صاحب بن عباد مرد، پس از آنكه تابوتش را از خانه بيرون آوردند همه مردم مقابل جنازهاش به زمين افتادند و زمين را بوسيدند جامههاي خود را دريدند و به صورت خويش سيلي زدند .. «4»»
______________________________
(1). شاهنشاهي عضد الدوله، پيشين، ص 28 به بعد (نقل به اختصار).
(2). گنجينه آثار تاريخي اصفهان، پيشين، ص 36.
(3). تاريخ گزيده، ص 425.
(4). معجم الادباء، ج 6 تا 244 به بعد.
ص: 342
در همان ايامي كه مردم قشري، ظاهربين و بيمايه در مرگ بزرگان به اقامه تشريفات گوناگون پابند بودند، فيلسوف نامدار معرّه ابو العلا طرفدار سوزاندن اجساد است: [*]
«جسدها پس از مفارقت روح مانند سنگ يا چوب مدفونشده هستند- مرده دفن شده نميداند كفن او كهنه و كمبهاست يا نو و پربها- ذهن ما را در اين مورد مشوب كردند كاش چنين نكرده بودند ... آنچه خردمند گفته است بپذير و عمل كن، گفته گمراهان دروغگو و نادان را رها كن. در اينكه هنديان مردگان خود را ميسوزانند تأمل كن، زيرا عذابش از دفن كمتر است.
اگر او را بسوزانند، از آزار درندگان و نبش قبر و متلاشي شدن نميهراسد، آتش از كافوري كه ما به مرده ميزنيم بهتر است و بوهاي نامطبوع را از بين ميبرد ... «1»»
مرگ امام الحرمين
امام الحرمين استاد و معلم حجة الاسلام غزالي در نيشابور مقام و موقعيت ممتازي داشت و مورد احترام تمام طبقات بود. چنانكه قبلا اشاره كرديم وفات وي در 25 ربيع الآخر 478 هجري بر مردم نيشابور سخت گران آمد. «... بعد از نماز شامگاه، همان شب او را به شهر، بازآوردند و در نيشابور از همه جانب بانگ نوحه برخاست، جنازه را بعد از ظهر روز چهارشنبه حركت دادند، آن روز درها را در شهر نگشادند، طالب علمان به هر سبب كه بود يكسالي عمامه را از سر فرونهادند، و در آن مدت حتي هيچكس از بزرگان جرأت نميكرد عمامه بر سر نهد منبري را هم كه در جامع منيعي داشت شكستند (به نشان تعزيت)، درست است كه مخالفان از جمله حنفيهاي نيشابور، اين اندازه سوگ و زاري را گزاف ميشمردند، اما شافعيها، سوگ وي را عزاي واقعي شمردند، چهارصد تن طلبه كه شاگردانش بودند در ميان شهر ميگشتند و بر وي نوحه و مويه ميكردند و دوات و قلم خويش را ميشكستند.» با مرگ امام الحرمين بيشتر اين طالب علمان نيشابور استاد خويش را از دست داده بودند و جاي گريه بود .. «2»»
مرگ در نظر عرفا
«... زندگي برخلاف آنچه ظاهربينان ميپندارند خوابي بيش نيست خوابي كه فقط با مرگ از آن بيدار ميتوان شد و حجاب حسي را كه مانع ديدار حقيقت است با آن ميتوان دريد. اگر زندگي، آنگونه كه جهانبيني عارف اقتضا دارد خود سراسر حجابي است كه
______________________________
(1). عقايد فلسفي ابو العلاء معري، پيشين، ص 248- 249.
(2). عبد الحسين زرينكوب، فرار از مدرسه، ص 50.
ص: 343
نميگذارد انسان از حيات واقعي، حيات دنياي ملكوت، جز به طور رمزي خبر بيايد؛ مرگ هم خود لحظهاي است كه در آن حجاب، هر حجابي كه هست برگرفته ميشود. به همين سبب بود كه پيغمبر گفت مردم خفتهاند چون بميرند بيدار شوند. بدينگونه، مرگ كه در واقع بيداري از خواب زندگي است در عين حال خودش نوعي رستاخيز است، اين رستاخيز صغير نيز مثل قيامت كه رستاخيز كبير است انسان را كه «عالم صغير» شمرده ميشود به پايان كار ميرساند ...
مرگ تنها مخصوص عالم صغير نيست، عالم كبير هم با تمام پهناوري كه دارد محكوم به مرگ است ... خود مرگ انسان هم در واقع نوعي ولادت است. ولادت تازهاي كه انسان را در مسير كمالات تازهاي مياندازد، ... مرگ البته سرنوشت تمام عالم است، سرنوشت تمام عوالم، نه فقط عالم ملك كه دنياي فرزندان آدم است به مرگ محكوم است، عالم ملكوت هم كه جهان فرشتگان است از مرگ در امان نيست ... البته هيچكس از آنچه وراي گور هست خبر ندارد، اما ابو حامد خبرهايي را كه درين باب از پيغمبر نقل كرده بودند خوانده بود ... شيطان وسوسه، در درون انسان آواز ميدهد كه لذتها و شهوتهاي اين جهان نقدست، از آنچه نسيه است كسي خبر ندارد آن در باغ سبزي را هم كه از بهشت نشان ميدهند هنوز به روي كسي نگشودهاند.
جوابي كه غزالي به وسوسه شيطاني ميدهد همان است كه پيش از وي نيز به زنادقه عرضه شده است و شرطيه پاسگال هم تعبيري از آنست: اگر آنجا خبري هست مرد پرهيزگار سود كرده است و اگر نيست وي از پرهيزگاري خود چه زياني ديده است .. «1»»
مرگ غزالي
درباره مرگ غزالي از قول برادرش احمد كه واعظ مشهور و نامداري بود روايت كردهاند كه گفت: «برادرم صبحگاهي وضو ساخت، نماز به جاي آورد، بعد كفن خويش بخواست چون آوردند بگرفت و ببوسيد و بر چشم نهاد و سمعا و طاعة گفت، آنگاه پاي خويش دراز كرد روي به قبله آورد، و پيش از طلوع آفتاب جان تسليم كرد. گويند در بستر مرگ يك تن از حاضران از وي نصيحت خواست، غزالي گفت، از اخلاص غافل مشو. آوردهاند كه اين سخن را چندان گفت تا جان داد.
روايتي نيز هست كه ميگويد: ابو حامد در بيماري چون مرگ خويش را نزديك يافت يك روز دوستان و نزديكان را از نزد خود دور كرد و هيچ كس را بر بالين خويش نگذاشت چون روز ديگر ياران به نزد وي باز آمدند وي را در حالي يافتند كه روي به قبله آورده، كفن پوشيده و جان سپرده و توصيه كرده است ياران بر مرگ او جزع نكنند، و جسم او
______________________________
(1). همان كتاب، ص 190 به بعد.
ص: 344
را به منزله جامه يا خانهاي تلقي كنند كه يك چند در آن بسر برده است و بعد تركش كرده است ... «1»»
به قول نويسنده (فرار از مدرسه): «آيا مردي كه حيات او با مرگ خاتمه نمييابد و بعد از مرگ نيز طي قرنهاي دراز ستايشگران و نكوهشگران بسيار دارد و در ايجاد افكار تازه و حتي در تكوين فلسفههايي كه با طرز فكر او هيچ تجانس ندارد تأثير ميكند، درون يك مقبره خاكي ميگنجد؟
زندگي او جستجوي صميمانهاي بود در دنبال حقيقت كه در بين مردم ساده و عادي آغاز شد و هم در بين مردم ساده و عادي به پايان آمد .. «2»»
غزالي ميگويد: «اهل غفلت دوست ندارند كه حديث مرگ شنوند، ترسند دنيا بر دل ايشان منغّص و ناخوش گردد. و در خبر است كه هركس كه از مرگ و گورستان بسيار ياد كند، گور را بر خويشتن مرغزاري يابد، از مرغزارهاي بهشت و هركه از آن غافل باشد و ياد نكند گور را بر خويشتن غاري يابد از غارهاي دوزخ. «3»»
صبر در مقابل ناملايمات
به نظر غزالي انسان چه در اموري كه در حيطه اختيار اوست و چه در امور و وقايعي كه خارج از اراده او قرار گرفتهاند به صبر نيازمند است: «مثلا وقتي سلامت خود را از دست ميدهد و يا عزيزان خويش را، صبر در اين موارد، بالاترين درجه شجاعت است. مؤمن واقعي، در هنگام درد و مصيبت، هيچگاه شيون و فغان نميكند، صورت نميخراشد و داد نميزند ... بلكه برعكس باوقار و آرامش ضربههاي درد را تحمل ميكند .. «4»»
مرگ حق است
معروف است كه وقتي روميها از بوذرجمهر پرسيدند كه چه چيز در دنيا از همه چيز مهمتر است؟ او گفت: زن، مرگ و يك چيز ديگر كه آن را فعلا نميگويم ... بوذرجمهر در توضيح مطلب گفت: زن اگر نبود انوشيروان متولد نميشد و هرگاه قباد نميمرد، انوشيروان بر تخت نمينشست، و اگر نيازمندي و احتياج نبود مثل من آدمي كمر به خدمت تو نميبستم. «5»
شاعر ديگري، مرگ را امري طبيعي و اجتنابناپذير ميداند:
بر آن گروه بخندد فلك كه بر بدنيكه روح، دامن از او دركشيده ميگريند
همه مسافر و اين بس عجب كه طايفهايبر آنكه زود به منزل رسيده ميگريند!
______________________________
(1). همان كتاب، ص 272.
(2). همان كتاب، ص 274.
(3). جلال همائي، نصيحة الملوك ص 77.
(4). سياست و غزالي، پيشين، ج 2، ص 476.
(5). باستاني پاريزي، سنگ هفت قلم، ص 506 (به اختصار).
ص: 345
بهترين يادگارها پس از مرگ
در كتاب سلوك الملوك اثر فضل الله روزبهان (920 هجري) در پايان ديباچه مؤلف از سلطان وقت ميخواهد كه به عهد و نذر خود در دوران قدرت و حيات وفا نمايد، زيرا چون آدمي ديده از جهان فروبست و دستش از دنيا كوتاه گرديد، خواه و ناخواه دوران كار و تلاش او سپري ميشود و نام و خاطرهاش به تدريج رو به فراموشي ميرود، مگر آنكه سه يادگار نيك و سودمند، چون صدقه جاري و مداوم و يا علمي كه مردم از آن بهرهمند شوند و يا فرزندي صالح چون باقيات صالحات از او به يادگار ماند: «اذا مات الانسان انقطع عمله الّا عن ثلاث: صدقة جاريه و علم ينتفع به و ولد صالح يدعو له» بعد از وفات ثوابي غير منقطع حاصل گردد .. «1»»
شادي مرگ
آدمي، تنها به حكم پيري، بيماري، يا فقر و تنگدستي نميميرند، بلكه گاه ممكن است كسي از شنيدن خبري بسيار مسرتبخش يا از ديدن منظري غيرمترقبه «شادي مرگ» شود.
«... وقتي پسر خردسال شيخ ابو اسحاق، يعني علي سهل را، ختنه ميكردند او (خواجو) به قول قاضي احمد «.. در باب ختان خلف صدق شيخ ابو اسحق، قصيدهاي در سلك نظم كشيد.
شيخ ابو اسحق يك طبق پر زر، صله آن بدو بخشيد، مقارن آن حال، مولانا (يعني خواجوي شيرازي) متغيّر الاحوال گشت و در دم درگذشت.»
تاريخ نگارستان هم اشاره دارد، كه خواجو به مجرّد مشاهده طبق زر «شادي مرگ» شد و روح او از فرط انبساط در هوا پرواز كرد في سنة 753. «2»»
در ميان شعرا و گويندگان بعد از اسلام خاقاني نه تنها در زمينههاي اجتماعي، سياسي و فلسفي آراء و عقايد جالبي ابراز كرده، بلكه در تصوير آلام و دردهاي دروني انسانها نيز استادي و مهارت بسيار نشان داده است.
به نظر دشتي «مراثي خاقاني، چون حبسيات مسعود سعد و توصيفها و خمريّات منوچهري، و تعزلهاي فرخي شأن خاصي در ادبيّات ايران دارد و مانند آن را در ديوان شاعري ديگر نميتوان يافت «3».
سر تابوت مرا بازگشاييد همهخود ببينيد و به دشمن بنماييد همه
پس بگو با پدر و مادرم از من بدرودكه شدم فاني و در دام فناييد همه
______________________________
(1). فضل الله روزبهان، سلوك الملوك به اهتمام محمد نظام و محمد غوث چاپ حيدرآباد دكن (ديباچه).
(2). از مقدمه ديوان خواجو، سهيلي خوانساري، ص 30 به نقل از ناي 7 رنگ باستاني پاريزي، ص 289.
(3). علي دشتي: شاعري ديرآشنا، ص 165.
ص: 346 اي طبيبان غلطگوي چه گويم كه شمانامبارك دم و ناساز دواييد همه
اي حكيمان رصدبين، خط احكام شماهمه ياوه است و شما ياوه دراييد همه
اي كراماتفروشان دمِ افسون، ز شماعلت افزود كه معلول رياييد همه
اي كساني كه ز ايام وفا ميطلبيدنوشدارو طلب از زهر گياييد همه
خشتِ گل زير سرو و پي سپرانيد به مرگگر به خشت و به سپر مير كياييد همه
هم ز بالا به چه افتيد چه خورشيد به شامگر ستاره سپه و صبح لواييد همه خاقاني در سوگواري فرزند گويد:
برفروزيد چراغي و بجوييد، مگربه من روز فرورفته پسر باز دهيد
جان فروشيد و اسيران اجل باز خريدمگر آن يوسف جان را به پدر باز دهيد ***
خانه اصلي ما گوشه گورستان استخرم آن روز كه اين رخت بر آن خانه برم ***
دلنوازِ منِ بيمار شماييد همهبهر بيمارنوازي به من آييد همه
من چو موئي و ز من تا به اجل يك سر مويبه سر موي ز من دور چراييد همه
من كجايم، خبرم نيست، كه مست خطرمگر شما نيز نه مستيد كجاييد همه
دور مانديد ز من همچو خزان از نوروزكه خزان رنگم و نوروز لقاييد همه
من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبمبر گل تشنه گه ژاله هواييد همه
بس جوانم به دعا جان مرا دريابيدكه چو عيسي ز بر بام دعاييد همه
آه كامروز تبم تيز و زبان كند شدهستتب ببنديد و زبانم بگشاييد همه
بوي دارو شنوم روي بگردانم از اوهر زمان شربت نو در مفزاييد همه
تنم از آتش تب سوخته چون عودوني استچون ني و عود سرانگشت بخاييد همه
گر همي پير سحرخيز به ني بُرّد تبني ببريد و بر آن پير گراييد همه
آمد آن مار اجل، هيچ عزيمت دانيد؟كه بخوانيد بر آن، مار فسائيد همه
من اسير اجلم، هرچه نوا خواهد چرخبدهيد، ار چه نه چندان بنواييد همه
نيني از بند اجل كس به نوا باز نرستكار افتاد، چه در بند نواييد همه
فزع مادر و افغان پدر سود نداشتبر فغان و فزع هر دو گواييد همه
جان به فردا نكشد دردسر من نكشيدبه يك امروز ز من سير مياييد همه
چون مرا طوطي جان از قفس كام پريدنوحه جغد كنيد از چه هماييد همه
من كنون روزه جاويد گرفتم ز جهانگر شما در هوس عيد بقاييد همه
ص: 347 الوداع، اي دمتان همره آخر دم منبارك الله چه به آيين رفقاييد همه
پيش تابوت من آييد برون ندبهكناندر سر دست زبانم بستاييد همه خاقاني
خاقاني شاعر نامدار قرن ششم، در طي زندگاني پرنشيب و فراز خويش چندين فرزند و عيال خويش را از كف ميدهد و در سوك آنان قصايد جانسوز ميگويد. بيتي چند از قصايد او را ذكر ميكنيم:
اي نهانداشتگان، موي ز سر بگشاييدو ز سر موي سر آغوش به زر بگشاييد
شد شكسته كمرم دست برآريد ز جيبسرزنان، ندبهكنان، جيب و كمر بگشاييد
بامدادان همه شيون به سر بام بريدز آتشين آب مژه موج شرر بگشاييد در مرگ همسر خود چنين ميگويد:
دير خبر يافتي كه يار تو گم شدجامجم از دست اختيار تو گم شد
چشم بد مردمت رسيد كه ناگاهمردم چشم تو، از كنار تو گم شد
نوبت شادي گذشت بر در امّيدنوبت غم زن كه غمگسار تو گم شد همو در مرگ فرزند ناكامش گويد:
اين منم پايه تابوت تو بگرفته به دوشكآرزو بود دوات تو، به زر درگيرم در گيلان و ديلمان، به طوري كه از تاريخ ظهير الدين مرعشي برميآيد مردم هنگام عزاداري «... در ميان خاك و خون غلطان و آب حسرت از ديده ريزان و دست بر سينه كوبان، نمدهاي سيه در گردن، و خار و خاشاك در سر و تن ميگرديدند ... مراسم تعزيت به تقديم رسانيده جامه سوگواري در بر كرده. هفت روز پاي برهنه بر سر خاك و خار و خاشاك مينشستند ... با ناله و آه دست حسرت بر سينه و سركوبان ميگرديدند ... با جامه چاك و ديدههاي نمناك خاك بر سر و خاشاك در بر هفت روز بر عزا داشتن اشتغال نمودند ... «1»»
ملك مظفر الدين محمد بن قطب الدين مبارز در مرثيه فرزند خود غياث الدين گويد:
اي جان پدر كه آن جهانت خوش بادرفتي ز برم كه جاودانت خوش باد
تو ملك بقا را به فنا بگزيديسودي سره كردي كه روانت خوش باد
دگرگوني در سنن و آداب
به طوري كه گردلفسكي محقق شوروي در تاريخ سلاجقه آسياي صغير، نوشته است:
«بعضي از مقررات اسلام، تحت تأثير اوضاع اجتماعي در آن سرزمين دگرگون شده بود، از
______________________________
(1). سيد ظهير الدين مرعشي: تاريخ گيلان و ديلمستان، به اهتمام دكتر منوچهر ستوده، ص 265- 223.
ص: 348
جمله ابن بطوطه درباره تدفين اموات در آنجا ميگويد: هنگام تدفين مادر ابراهيم، پسرش با سر باز حركت ميكرد، امرا و غلامان جامهها را پشترو به تن كرده بودند، و علما و روحانيان نيز بعضي عمامه سفيد و برخي دستمالهاي سياه كه علامت عزاداري است به سر پيچيده بودند، مراسم تدفين از حدود و قيود مسلماني بكلّي منحرف شده بود، بعضي از مردم دفن اموات را با نواختن موسيقي انجام ميدادند، فاصله و اختلاف مسيحيت و اسلام در آسياي صغير در حال از بين رفتن بود و تعاليم و سنن دو مذهب با هم مخلوط شده بود، حتي فقها و پيشوايان دو مذهب آداب يكديگر را تقليد ميكردند. بعضي از وزرا و سلاطين اين سرزمين به هيچوجه تعصب مذهبي نداشتند، وقتي كه دامنه اختلاف بين پيروان ابو حنيفه و هواخواهان مكتب شافعي بالا گرفت علاء الدين كيقباد اول براي راضي نگهداشتن مردم، مراسم هر دو مذهب را انجام ميداد. «1»» با اينكه پوشيدن لباس سياه از عهد عباسيان در ممالك اسلامي معمول بود، علاء الدين كيقباد اول در سال 1219 ميلادي براي اعلام مرگ برادر و اقامه مراسم عزاداري، مدت سه روز لباس ساتن سفيد بر تن كرد، در همين ايام سلسله دراويش و پيروان مولوي در مرگ عزيزان خود ني ميزدند و سرود ميخواندند، چون صلاح الدين زركوب كه خليفه ملاي روم بود درگذشت، وصيت كرد كه آيين عزا در حمل جنازه او به عمل نيايد و او را با ساز و سماع به خاك سپارند: «مولانا بيامد سر مبارك را باز كرد، و نعرهها ميزد و شورها ميكرد و فرمود تا نقارهزنان بشارت آوردند و از نفير خلقان قيامت برخاسته بود، و هشت جوق گويندگان در پيش جنازه ميرفتند، شيخ را اصحاب گردن برگرفته بودند، و خداوندگار تا تربت بهاء ولد چرخزنان و سماعكنان ميرفت، و در جوار سلطان العلماء بهاء ولد به عظمت تمام دفن كردند ...»
فرزند مولانا جلال الدين رومي موسوم به سلطان ولد، در ولدنامه راجع به اين وصيت شيخ صلاح الدين زركوب گويد:
شيخ فرمود در جنازه مندهل آريد و كوس باد فزن
سوي كويم بريد رقصكنانخوش و شادان و مست و دستافشان
تا بدانند كاولياي خداشاد و خندان روند سوي لقا
اينچنين مرگ با سماع خوشستچون رفيقش نگار خوبكش است مرگ در نظر مولانا جلال الدين رومي:
ما ز بالاييم و بالا ميرويمما ز درياييم و دريا ميرويم
______________________________
(1). گردلفسكي، تاريخ سلاجقه آسياي صغير، ترجمه علي اصغر چارلاقي، (قبل از انتشار).
ص: 349 هم از اينجا و از آنجا نيستيمما ز بيجاييم و بيجا ميرويم
كشتي نوحيم در طوفان نوحلا جرم بيدست و بيپا ميرويم
همت عالي است بر سرهاي مااز علا تا رب اعلي ميرويم
خواندهايم انا اليه راجعونتا بداني كه كجاها ميرويم
مرگ جلال الدين رومي
مولوي روز يكشنبه پنجم جمادي الآخر 672 ديده از جهان فروبست، در دوران بيماري مردم به عيادت او ميشتافتند، چون شيخ صدر الدين به عيادت او آمد، گفت شفاك الله شفاء عاجلا، مولوي در پاسخ فرمود: «بعد از اين شفاك اللّه شما را باد، همانا كه در ميان عاشق و معشوق پيراهني از شعر بيش نماند، راست نميخواهيد كه نور به نور پيوندند ... شيخ با اصحاب گريان شدند و حضرت مولانا اين غزل فرمود:
چه داني تو، كه در باطن چه شاهي همنشين دارمرخ زرّين من منگر كه پاي آهنين دارم ... به روايت افلاكي، حرم مولانا بدو گفت كاش مولانا 400 سال عمر كردي تا عالم را از حقايق و معارف پر ساختي. مولانا فرمود مگر ما فرعونيم، مگر ما نمروديم، ما به عالم خاك پي اقامت نيامديم ... در شب آخر كه مرض مولانا سخت شده بود خويشان و پيوستگان اضطراب عظيم داشتند و سلطان ولد فرزند مولانا هر دم بيتابانه به سر پدر ميآمد، باز تحمل آن حالت نياورده از اتاق بيرون ميرفت مولانا اين غزل آتشين را در آن وقت نظم فرمود و اين آخرين غزلي است كه مولانا ساخته است:
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كنترك من خرابِ شبگردِ مبتلا كن
ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنهاخواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
از من گريز تا تو، هم در بلا نيفتيبگزين ره سلامت، ترك رَهِ بلا كن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشداي زردرويِ عاشق، تو صبر كن وفا كن
درديست غير مردن كان را دوا نباشدپس من چگونه گويم كان درد را دوا كن
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدمبا دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن اهل قونيه از خرد و بزرگ در جنازه مولانا حاضر شدند و عيسويان و يهوديان نيز كه صلحجويي و نيكخواهي وي را آزموده بودند به همدردي اهل اسلام شيون و افغان ميكردند و شيخ صدر الدين بر مولانا نماز خواند، و از شدت بيخودي و درد شهقهاي بزد و از هوش برفت- جنازه مولانا را به حرمت تمام برگرفتند و در تربت مبارك مدفون ساختند و قاضي سراج الدين در برابر تربت مولانا اين ابيات برخواند:
ص: 350 كاش آن روز كه در پاي تو شد خار اجلدست گيتي بزدي تيغ هلاكم بر سر
تا درين روز، جهان بيتو نديدي چشمماين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر مدت چهل روز ياران و مردم قونيه تعزيت مولانا ميداشتند و ناله و گريه ميكردند ...
اينك يك غزل از غزليات مولانا كه بدان ماند كه در مرثيه خود و دلداري ياران گفته باشد ذكر ميكنيم:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشدگمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد
براي من نگري و نگو دريغدريغبه دام ديو درافتي دريغ آن باشد
جنازهام چو ببيني نگو فراقفراقمرا وصال و ملاقات آن زمان باشد ... بعد از وفات مولانا، علم الدين قيصر كه از اكابر قونيه بود با سرمايه سي هزار درم همت بست كه بنايي بر سر تربت مولانا بنياد كند. معين الدين سليمان پروانه او را به هشتاد هزار درم نقد مساعدت كرد و پنجاه هزار ديگر به حوالت بدو بخشيد و بدين طريق تربت مبارك كه آن را قبه خضرا گويند تأسيس يافت ... مولانا در نزديكي پدر خود، سلطان العلماء بهاء ولد مدفون است .. «1»»
مرگ بهاء الدين ولد
بهاء الدين ولد پس از مهاجرت به قونيه سالي چند به تدريس و تعليم پرداخت و بعد در اثر ضعف و ناتواني درگذشت. داستان مرگ او در ولدنامه چنين آمده است:
... چون بهاء ولد نمود رحيلشد ز دنيا به سوي ربّ جليل
در جنازهاش چو روز رستاخيزمرد و زن گشته اشك خونين ريز
علما سربرهنه و ميرانجمله پيش جنازه با سلطان
شه ز غم هفت روز برننشستدل چون شيشهاش ز درد شكست
هفته و خوان نهاد در جامعتا بخوردند قانع و طامع
مالها بخش كرد بر فقراجهت عرسِ آن شهِ والا
حسرت شمس بر مرگ نوجواني
افلاكي مينويسد: روزي جنازه جواني را ... ميبردند و اهل عزا و مردم نوحهها ميكردند ... از ناگاه ... شمس الدين مقابل افتاد فرمود كه: اين نامراد پرحسرت را كجا ميبرند! تا ما را ببرند كه سالها درين حسرت خون جگر ميخوريم و آن دست نميدهد! .. «2»»
______________________________
(1). بديع الزمان فروزانفر، شرح حال مولوي، ص 110 به بعد.
(2). خط سوم، پيشين، ص 41.
ص: 351
تشييع جنازهاي با ساز و آواز
ابن بطوطه ضمن توصيف مسافرت خود از ايذه به اصفهان از شهر فيروزان كه شهري كوچك است نام ميبرد و مينويسد: «... بعد از نماز عصر بود كه به اين شهر رسيديم و مردم براي تشييع جنازهاي به بيرون شهر آمده بودهاند از پيش و پس جنازه مشعلهها افروخته بودند و به دنبال آن شيپورها ميزدند و مغنيان آوازهاي طربانگيز ميخواندند ما از كار آنان در شگفت شديم .. «1»»
مرگ علاء الدين
در تاريخنامه هرات ميخوانيم كه چون خبر مرگ ملك علاء الدين انتشار يافت «... اعيان درگاه و كارداران مملكت و نامداران حضرت او كمرها از ميان بگشادند و عمامها از سر بينداختند، جزع و فزع و جوش و خروش از ميدان سمك به ايوان سماك رسانيدند ... مأمور و امير غني و فقير و وضيع و شريف، پير و جوان پهلو و پهلوان پلاسها در گردن افكندند و سر و پا برهنه چون بيهوشان و متحيّران و فرياد و نفير و ناله و وايوهاي آمده ... مشايخ نامدار و زهّاد كبار در آن حلقه ماتم حاضر گشتند و از راه پند و نصيحت اكابر و مشاهير و اماثل و جماهير را كه خداوندان تعزيت و مصاحبان مصيبت بودند گفتند: ... اي ارباب دولت و اي اصحاب ملت و اي خداوندان ثروت اين نه نخستين جنازهاي است كه به دروازه عدم بيرون شده است و اين نه اول تابوتي است كه از بيوت فنا به حانوت بقا نقل كرده است آن را كه مهتر عالم و بهتر بني آدم و خلاصه موجودات بود ... اين شربت دردادند و اين نام نهاد كه إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ. ابو البشر كه مطلع تخليق بود مقطع اين تفريق گداخته شد خليل اللّه كه قدم خلّت بر مفرش آتش نهاد درين دام افتاد، سليمان كه زين نبوّت بر پشت نهاده بود از اين حادثه نتوانست گريخت عمر دراز بزيست و نزيست لقمان هزار سال بماند و نماند.
اگر سال گردد هزار و دويستبه جز خاك تيره دگر جاي نيست
اگر چرخ گردان كشد زين توسرانجام خشتست بالين تو شاه و گدا را اين شربت چشيدنيست و امير و فقير را اين جام نوشيدني و عالم و جاهل را اين راه رفتني و عشاق و فسّاق را اين در كوفتني ... القصه چهل روز برين صفت كه ذكر رفت تمامت خلق غور و گرمسير در وفات او به سر بردند و به هر خطه و بلد از خطط و بلاد خراسان خصوصا شهر هرات ... سه روز سكان و قطان آنجا بر پلاس ماتم نشستند و لباس دوداندود در پوشيدند .. «2»»
______________________________
(1). سفرنامه ابن بطوطه، پيشين، ص 190.
(2). سيفي هروي: تاريخنامه هرات، چاپ كلكته، ص 601 به بعد.
ص: 352
در دوره سلاجقه آسياي صغير احترام به مقابر بزرگان و ايجاد گنبد و بارگاه معمول بود و چنانكه ميدانيم شيعيان در اين راه پيشقدم بودند. «1» «و آل بويه در دوران قدرت خود براي مبارزه با اهل سنت و جماعت و مخالفت با خلفاي عباسي به تقويت تشيّع پرداختند و آرامگاه خاندان رسالت را با بناهاي زيبا آراستند و اين عمل از آن پس در جهان تشيع دوام يافت.»
در مقام دهم از كتاب مقامات حميدي قاضي حميد الدين منظرهاي از ماتم و عزاداري مردم يكي از بلاد را در مرگ مردي دانشمند توصيف ميكند و مينويسد كه پس از وقوف بر مرگ پيشواي امت «... به ديدن آن تربت راي كردم و خود را در آن صف جاي دادم جمعي ديدم نشسته و ايستاده و عمامه خواجگي از سر نهاده جزع و فزع و خروش و جوش از ميدان سمك (ماهي) به ايوان سماك (ستاره) رسانيده ... چون آوازها به غايب رسيد و آن نفير و زفير (آه) به نهايت كشيد پيري صاحب دلق (ژندهپوش) از ميان خلق برپاي خاست و عروس زبان را به زيور سخن بياراست ...» و خطاب به مردم گفت: «نه نخستين جنازه است كه از دروازه جهان بيرون شده است و نه اول تابوتيست كه از بيوت فنا به حانوت بقا نقل كرده است ...
آفريننده در آفريده خود تصرف كرد، چه غم و تأسف واجب آيد، بخشنده در بخشيده خود حل و عقد فرمود چه جوش و خروش لازم آيد، چرا آرام نگيريد و به اندام نباشيد ...
اين چه بانگ و خروش و آه قوي استبر كسي كو امام يا علوي است
آنچه امروز حادث است از مرگدر سراي كهن نه رسم نوي است چون حلقه آن ماتم گسسته شد، وصف آن اجتماع شكسته گشت، هركس به خانه و آشيانه راي كرد، من جستن پير را بساختم ... به هر جانب بشتافتم نفس وصال نيافتم.
معلوم من نشد كه بر آن پير خوشزبانناگه چه كرد بيسبب از ناخوشي جهان
اندر كدام خطه شد از چرخ دون نگونوندر كدام خاك شد از بخت بد نهان» «2» امير خسرو دهلوي (تولد 651 هجري) اشعار زير را در مرگ مادر و برادر خود ميگويد:
امسال دو نور ز اخترم رفتهم مادر و هم برادرم رفت
يك هفته ز بخت خفته منگم شد دو مه دو هفته من
بخت از دو شكنجه داده پيچمچرخ از دو طپانچه كرد، هيچم
ماتم دو شد و غمم دو افتادفرياد كه ماتمم دو افتاد
حيف است دو داغ چون مني رايك شعله بس است خرمني را
______________________________
(1). تالبوت رايس. تاريخ سلاجقه روم، ترجمه علي اكبر بزرگزاد (پيش از انتشار).
(2). قاضي حميد الدين، مقامات حميدي، به سعي ابرقوئي.
ص: 353 يك سينه دو بار برنگيرديك سر، دو خمار برنگيرد
چون مادر من به زير خاك استگر خاك به سر كنم چه باك است
اي مادر من كجايي آخرروي از چه نمينمايي آخر
خندان ز دل زمين برون آيبر گريه زار من ببخشاي
هرجا كه ز پاي تو غباري استما را ز بهشت يادگاري است
ذات تو كه حفظ جان من بودپشت من و پشتبان من بود
روزي كه لب تو در سخن بودپند تو صلاح كار من بود
امروز منم به مهر پيوندخاموشي تو همي دهد پند مجد همگر اين رباعي را در مرثيه خواجه شمس الدين صاحبديوان گفته است:
در ماتم شمس از شفق خون بچكيدمه چهره بكند و زهره گيسو ببريد
شب جامه سياه كرد در ماتم و صبحبر زد نفسي سرد و گريبان بدريد همچنين امير شاهي سبزواري در مرگ بايسنقر اين رباعي را گفته است:
در ماتم تو دهر بسي شيون كردلاله همه خون ديده در دامن كرد
گل جيب قباي ارغواني بدريدقمري نمد سياه در گردن كرد چنانكه قبلا اشاره شد در دوره قرون وسطي در عزاداري، جامه دريدن، سياه پوشيدن و خاك بر سر كردن در بين توده مردم در بعضي نقاط معمول بوده است، در كتاب داستاني سمك عيار نيز گاه به اين رسوم و عادات كودكانه و دور از عقل و منطق اشاره شده است:
«چون غاطوش از كشتن برادر آگاه شد، جامه بدريد، خاك بر سر كرد، و گريه و زاري درنهاد و به تعزيت بنشست، پس خاصگيان او گفتند، پس نامه بايد نوشتن به ارمنشاه، و او را آگاهي دادن و مترصد باشيم تا چه فرمايد. غاطوش گفت نويسيد و احوال بازنماييد. پس دبير غاطوش نامه نوشت، اول نامه نام يزدان ياد كرد (پس نوشت) اين نامه از من كه غاطوشام خدمتگار ارمنشاه، از دلي پرغم، و چشمي پرنم، و دلي بريان، و چشمي گريان، محنتزده، جگرسوخته به شاه فرخ پادشاه ماچين ...»
سعدي در مرگ سعد بن ابو بكر چنين ميگويد:
بزرگان چشم و دل در انتظارندعزيزان وقت و ساعت ميشمارند
غلامان درّ و گوهر ميفشانندكنيزان دست و ساعد مينگارند
كه شاهنشاه عادل سعد بو بكربه ايوان شهنشاهي درآرند
ص: 354 حرم شاديكنان بر طاق ايوانكه مرواريد بر تاجش ببارند
اميد تاج و تخت خسروي بودازين غافل كه تابوتش بيارند عبيد زاكاني كه همه مسائل اجتماعي را با ديده هزل و انتقاد بررسي ميكند مينويسد:
«جنازهاي را بر راهي ميبردند درويشي با پسر بر سر راه ايستاده بودند، پسر از پدر پرسيد كه بابا در اينجا چيست، گفت آدمي، گفت كجاش ميبرند گفت به جايي كه نه خوردني باشد نه پوشيدني نه نان و نه آب نه هيزم نه زر و نه سيم نه بوريا نه گليم گفت بابا مگر به خانه ماش ميبرند. «1»»
عزاداري
در تاريخنامه هرات ميخوانيم كه چون خبر مرگ شمس الدوله به ملك فخر الدين رسيد و از مرگ پدر آگاه شد، در مسجد جامع عزاداري پدر بداشت ... تمامت مكان و قطان و اهالي شهر هرات ... چون سپهر كبود لباس دوداندود در پوشيدند و غلغله آه واويلا ... به فلك رسانيدند ...
اركان دولت مملكت او تن به تن شرايط ناله و شيون به تقديم رسانيدند ... بعد از 7 روز ملك فخر الدين به رسم سلاطين كامگار در مسجد جامع به اسم ملك سعيد مغفور ... ختم قرآن كرد ... «2»»
تشييع جنازه ابن رشد
«در سال 595 هجري فيلسوف معروف ابن رشد در حاليكه در مراكش در انزوا به سر ميبرد درگذشت، جنازه او را به قرطبه آوردند و ابن عربي با دو دوست خود در مراسم تدفين حضور داشتند، هر سه نفر از مشاهده اين صحنه دردناك حيرتزده و متألم شده بودند.
در يك طرف مركوب، تابوت را قرار داده بودند و در طرف ديگر كتبي كه آن فيلسوف نگاشته بود بسته كتاب، جسد فيلسوف را در تعادل نگاه ميداشت.
ابن عربي هيچگاه فكري را كه از مغز او برخاست فراموش نكرد: در يك طرف استاد و در طرف ديگر آثار او، چقدر دلم ميخواست بدانم، آيا اميدهاي او برآورده شد ... «3»»
ابن بطوطه مغربي در چند مورد از مراسم تشييع جنازه و رسوم گوناگون ملل اسلامي در نيمه اول قرن هشتم سخن ميگويد از جمله مينويسد در دمشق «... مردم پيشاپيش جنازه راه
______________________________
(1). كليات عبيد، رساله دلگشا ص 144 تصحيح اقبال آشتياني.
(2). تاريخنامه هرات تأليف هروي كتاب كلكته ص 458 به بعد.
(3). هانري كربن: مقام ملا صدراي شيرازي در فلسفه ايران، ترجمه سيد حسين نصر، ص 28.
ص: 355
ميافتند قاريان با آواز خوش و آهنگ محزون ... به خواندن قرآن ميپردازند، ميّت را تا جلو مقصوره مسجد جامع ميبرند و در آنجا نماز ميگزارند اگر ميّت يكي از پيشنمازان يا از مؤذنان يا خدّام مسجد باشد جنازه تا محل اقامه نماز به ترتيبي كه گفتم تشييع ميشود. هريك از بزرگان كه وارد مجلس تعزيه ميشوند معرّف لقب وي را با بانگ بلند ميگويد .. «1»» پس از توصيفي از اخلاق متوفي به جنازهاش نماز ميگزارند و به گورستانش ميبرند.
ابن بطوطه در جاي ديگر در داستان مرگ فرزند اتابك افراسياب (از اتابكان لرستان) چنين مينويسد «... همه ميگريستند يا تظاهر به گريستن ميكردند مردم لباس خود را وارونه به تن كرده بودند و هريك خرقه پاره يا پلاس پارهاي سياه بر سر نهاده بودند و اين جامه را تا چهل روز بر تن دارند ... پس از پايان چله سلطان براي هريك، يك دست تمام جامه ميفرستد .. «2»»
ابن بطوطه در جاي ديگر مينويسد: در صنوب، در تشييع جنازه مادر امير ابراهيم شركت جستم، درحاليكه «امير پياده و سربرهنه به دنبال جنازه روان بود، و امرا و مماليك نيز به همين وضع حركت ميكردند و لباسهاي خود را پشت و رو پوشيده بودند، جامه خطيب و قاضي بدينگونه بود، و ليكن ايشان به جاي عمامه شال پشمي بر سر بسته بودند. چهار روز پس از فوت مادر امير، اطعام كردند چه مدت عزا در آن نواحي يك چله است ... «3»»
ناگفته نگذاريم كه ابن بطوطه در توصيف تشريفات به خاك سپردن فرزند اتابك مينويسد كه جنازه او را در ميان درختان ترنج و نارنج و ليمو قرار داده بودند، شاخهها پر از ميوه بود و درختها را چند تن حركت ميدادند به طوري كه تو گويي جنازه در ميان باغي حركت ميكند، پيشاپيش جنازه مشعلهها بر سر نيزههاي دراز ميكشيدند و گروهي شمعها بدست گرفته بودند بدينسان نماز بر جنازه گزارده شد و مردم تا مقبره سلطنتي به دنبال آن رفتند ... «4»»
تعزيتنامه
معمولا در مرگ اشخاص تعزيتنامههايي مبادله ميشد محمد نخجواني در كتاب «دستور الكاتب» نمونههايي از اين نوع نامهها را به دست ميدهد: شرح زير مكتوبي است كه پس از وفات فرزند به پدر او نوشته شده است:
«بعد از ابلاغ مراسم و داد ... با خبر از واقعه هايله شاهزاده جهان ... استماع افتاد، نه آن تأسف و تلهّف به ظاهر و باطن راه يافته كه به تصاريف روزگار ... شرح عشر معشار آن بيان توان كرد، گويي دهر غدّار با آن شخص لطيف و جوهر شريف چه كينه داشت كه به دست
______________________________
(1 و 2). سفرنامه ابن بطوطه، ترجمه آقاي محمد علي موحد، ص 97 و 187 و 319.
(3 و 4) همان كتاب، ص 319.
ص: 356
بدمهري نهال عمر عزيزش از سرا بستان وجود بركشيد و در مغاك «1» خاك لحد «2» نشاند، چه سنگدلست كه بر گل رخسارش نبخشود و بر نضارت «3» ايام جواني و موسم عيش و كامرانيش رحمت نكرد ... تمسك «4» به اذيال «5» صبر نيكوترين ملكاتست و تشبه به احوال صابران بهترين حالات ...
اصل برجاست اگر فرع بشد درمان چيستگر پسر رفت بماناد پدر چتوان كرد ... «6» جالب توجه است كه تيمور با همه بيرحمي و شقاوت و سبعيتي كه داشت در مرگ عزيزان اظهار تأثر مينمود، پس از آنكه محمد سلطان در 29 سالگي درگذشت «... تيمور و همه لشكريان وي در مرگ شاهزاده جوان كه وارث تخت و تاج شمرده ميشد سرشك گرم فرو ريختند و سخت سوگوار گشتند، سوگواري و عزاداري، حتي پس از فرستادن جنازه به مشرق نيز ادامه داشت، هنگام خروج از آق شهر، مراسم سوگواري، هر بامداد و شامگاه برگزار ميشده و همه لشكريان البسه سياه يا كبود بر تن كردند، حتي سوار شدن بر اسب سفيد ممنوع بود و تيمور، پس از چند روز به خواهش سرداران خويش، فرمان پايان عزاداري را صادر كرد. به امر تيمور تابوت جنازه محمد سلطان را در محفّه نهادند و دويست سوار مأمور شدند كه تابوت را به او نيك ببرند «در ناحيه ارزروم» قرار چنين بود كه بخشي از سواران جنازه را در تابوت تازهاي قرار داده در مزار «قيدار پيغمبر» كه در حوالي سلطانيه واقع بود، به امانت بسپارند و ديگران با محفّه و تابوت خالي ... در اونيك، توقف نمايند- تابوت خالي مذكور براي مراسم يادبودي كه تيمور، پس از ورود به اونيك به خاطره نوه خويش برپا كرد اهميت داشته است، ملكه و شاهزادگان نيز از سلطانيه به آنجا آمدند، به هنگام برگزاري تشريفات سوگواري، تابوت خالي را حاضر كردند و مادر محمد سلطان ... بر آن تابوت خالي نوحه و زاري مينمود، شاهزادگان ... مجددا لباسهاي سوگواري سياه و كبود به تن كردند، پس از اطعام و دادن صدقات و اجراي تشريفات ديني، توسط سادات و علمايي كه از سلطانيه و تبريز و قزوين و ديگر بلاد به آنجا آمده بودند طبل شاهزاده متوفي را آوردند، شاهزادگان و بزرگان و لشكريان ناله و زاري برپا داشتند و زان پس دهل را قطعهقطعه كردند و پس از عزاداري مردم از شعار سوگواري و جامههاي سياه بيرون آمدند، بمناسبت سالگرد مرگ شاهزاده مجددا مجالس يادبود برپا شد. (807 هجري) ابن عربشاه ميگويد كه همه ساكنان سمرقند از توانگر و درويش و بزرگان و عوام به فرمان تيمور با گريه و فغان و ملبس به لباس عزا جنازه را استقبال كردند. «7»»
______________________________
(1). گودال حفره.
(2). گور.
(3). خرّمي و شادابي.
(4). چنگ زدن و گرفتن.
(5). دامنها.
(6). صاحبي نخجواني: دستور الكاتب، جزء اول از جلد يكم، ص 513 به بعد (نقل به اختصار).
(7). بارتولد گزيده مقالات تحقيقي، ترجمه از ص 144 به بعد.
ص: 357
بارتولد راجع به مراسم سوگواري در مرگ تيمور مينويسد: «مراسم سوگواري را بر طبق رسوم صحرانشينان برگزار كردند، سرها را برهنه كردند و صورتها را خراشيدند و سياه كردند، موي سر كندند و بر خاك افكندند و خاك بر سر كردند و نمد بر گردن افكندند، شاهزادگاني كه در شهر اقامت داشتند و اعيان و حتي روحانيان مسلمان، مانند شيخ الاسلام، عبد الاول و عصام الدين لباس عزا بر تن كرده در مراسم ياد شده حضور يافتند، همه دكههاي بازار بسته شده بود.» پس از جلوس خليل سلطان بار ديگر با شكوه بيشتري تشريفات سوگواري برگزار شد «وي دو روز بعد به خانقاه محمد سلطان كه مرقد تيمور بوده رفت اين بار نه تنها شاهزادگان و شاهزاده خانمها و اعيان و صاحبمنصبان دولتي بلكه مردم شهر هم لباس عزا به تن كرده و در مراسم شركت جستند و براي آرامش روح تيمور قرآن ميخواندند و صدقه ميدادند. چند روز پيدرپي براي اطعام مردم اسبان و گاوان نر و گوسفندان بسيار ذبح كردند، پس از آن تشريفاتي را كه به هنگام يادبود محمد سلطان در «اونيك» برگزار كرده بودند تجديد كردند و با گريه و فغان دهل شخصي تيمور را آوردند و نواختند و صداي آن طبل نيز در مراسم عزا شركت كرد و بعد پوست آن را دريدند و قطعهقطعه كردند تا براي كسي ديگر بكار نرود ...
بر قبر تيمور اقمشه، اسلحه و امتعه و لوازم او را به روي ديوارها آويخته بودند، اينها همه به جواهر و طلا مزيّن گشته بود. بهاي ناچيزترين شيء برابر ماليات يك ولايت بوده است، از سقف مانند ستارگان آسمان چراغدانهاي زرين و سيمين آويزان بود يكي از چراغدانهاي زرين هزار مثقال وزن داشته، كف مرقد با فروش حرير و ديباج مفروش بود.
پس از زماني چند جنازه را در تابوتي از پولاد كه ساخت استاد هنرمندي از شهر شيراز بوده قرار دادند، در كنار گور قاريان و خدمتگزاراني كه وظيفهخور بودند با مواجبي معين گمارده شدند، قبر آنچنان مورد احترام بود كه در برابر آن به دعا ميايستادند و نذوراتي نثارش ميكردند، ملوك چون از كنارش ميگذشتند بر سبيل احترام سر فرود ميآوردند و حتي گاه به زانو درميافتادند «بعضي معتقدند كه اين احترام متوجه تيمور نبود بلكه مردم بيشتر به مرقد نور الدّين بصير كه در نزديك آن محل قرار داشته چنين احترامي ابراز ميداشتند حتي علما و مؤمنان هميشه از برابر مزار نور الدين پياده ميشدند و حتي كفش از پا بيرون ميكردند. در زمان شاهرخ باري ديگر مراسم سوگواري بعمل آمد و به فرمان او تزيينات و اشياء و امتعه از مرقد به خزانه تسليم گرديد. «1»»
به حكايت روضة الصفا مرگ تيمور در چهارشنبه دهم شعبان 807 روي داد. «مزاج همايون او از حد اعتدال انتقال كرد و تبي محرق به ذات پسنديده صفات! آن حضرت عارض
______________________________
(1). همان كتاب، ص 154.
ص: 358
گشت و حضرت صاحبقران زبان خجسته بيان به اعتذار و استغفار گشاده از جميع مناهي و معاصي از سر صدق نيّت و عزم درست توبه فرمود و هر زمان زحمت اشتداد مييافت ... مولا فضل الله طبيب با آنكه دين عيسوي داشت و در علاج يد بيضا مينمودي معالجه او مفيد نميافتاد ... خوانين عفت آيين و امراء عظيم القدر را طلب فرمود و در باب تنسيق امور ملك و ملت سخنان بر زبان راند ... بر موافقت يكديگر دلالت كرده از منازعت تحذير نمود و چون نصيحت به اتمام رسيد مرض به غايت استيلا پذيرفت ... اشارت عليّه صدور يافت كه مولانا هيبت الله از ميان موالي و حفاظ به اندرون آيد و بر قرائت قرآن مجيد و تكرار كلمه توحيد مواظبت نمايد ... ميان شام و خفتن ... جان به جانان سپرد ... روز قيامت آشكارا گشت و ناله و نفير صغير و كبير به گوش ساكنان ... قدس رسيد، شاهزادگان افسر عزت بر خاك مذلت افكندند امرا و خواص گريبان چاكزده خوناب سرشك از ديده بر رخسارها روان كردند و خواتين به زخم ناخن رويها خراشيدند و نمك بر جراحت سينها پاشيدند و از لوازم تعزيت و سوگواري نياسودند ...»
سران ملك پيراهن دريدنددم و يال ستوران را بريدند
برآمد ناله و آه از چپ و راستز مرد و زن غريو ناله برخاست ... آن حضرت را به سمرقند رسانيده در گنبدي كه جهت آرامش و آسايش آن حضرت تعيين شده بود به نهج شرع شريف به خاك سپردند.» به اين ترتيب مردي تبهكار و جنايتپيشه پس از عمري دراز همراه با خونريزيها و كشورگشاييهاي بيحاصل روي در نقاب خاك كشيد، و جهاني را از خطر وجود خود آسوده گردانيد.
مرگ ميرزا بايسنغر
بايسنغر كه شهرياري فرهنگدوست بود چون در نوشيدن شراب افراط ميكرد، دوران عمرش در 36 سالگي سپري شد، چون درگذشت، به دستور خاقان سعيد به تجهيز و تكفين او پرداختند سپس «... امراء عظام و اكابر انام نعش را برداشتند ... از درون باغ تا مدرسه گوهرشاد آغا، كه حالا مدفن شاهزاده است دورويه مردم ايستاده بودند و ازدحام به مرتبهاي روي نمود كه هيچكس قريب به آن ياد نداشت و مجموع خواص و عوام تغيير لباس كرده سياه پوشيدند و تابوت شاهزاده را در هودج و محفّه نهادند و با عظمت هرچه تمامتر به مدرسه مذكور رسانيدند ... مدت چهل روز حضرت خاقان سعيد در باغ سفيد نشسته سادات و علماء و انام و اشراف و موالي و ارباب و اهالي به مجلس همايون حاضر شدند و هر روز ختمات كلام ملك علام به جاي آورده آشها و اطعمه گوناگون به مردم دادند و شعرا مراثي گفتند ...» پس از چهل
ص: 359
روز به دستور خاقان سعيد مردم لباس سوگواري را از تن بدر كردند.
شرف الدين علي يزدي در ظفرنامه شرح سوگواري و عزاداري عمومي را به مناسبت مرگ اميرزاده جهانگير و تأثر امير تيمور را از اين واقعه توضيح ميدهد:
همه جامه كرده سياه و كبودز خون دل از چشمها رانده رود
همه بر سر افشانده از غصه خاكچو جامه همه سينها كرده چاك ... مجموع خلايق همه سرها برهنه ساخته و پلاسها و نمدهاي سياه در گردن انداخته ...
... به ماتم نشستند يكسر سپاههمه جامهاشان كبود و سياه
سر سركشان گشت پرتيره خاكهمه ديده پرخون و دل چاكچاك ... حضرت صاحبقران از اين واقعه به حكم اولادنا اكبادنا به غايت محزون و كوفتهخاطر شد ... و اصناف صدقات به مستحقان رسانيده رسم آش و اطعام فقرا و مساكين به اقامت پيوست و كالبد او را به «كش» نقل كرده در آنجا مدفون ساختند ...»
ز بهرش گزين مرقدي ساختندبه آيين شاهان بپرداختند مدت عمرش بيست سال بود.
به طوري كه در ظفرنامه ياد شده است امير تيمور با همه سنگدلي پس از وقوف بر مرگ دختر خود طغي شاه سخت متألم ميشود «... از حدوث اين واقعه هايله چنان متألم و متغيّر شد كه يكباره عنان التفات از دنيا و مافيها برتافت ... جامه چاك، و تارك پرخاك ساختند و پلاس سياه در گردن افكنده از بس گريستن و نوحه كردن خون در جگر كوه سنگيندل انداختند ... بعد از اقامت رسم و آيين تعزيت و اطعام فقرا و مساكين و ترويح روح نازنين آن مرحومه ... دست تصدق به صدق برگشاد ...»
تشييع جنازه جامي
رضي الدين عبد الغفور لاري در شرح مرگ و تشييع جنازه جامي چنين مينويسد:
«صباح شنبه خلق از هر طرف از شهر و ولايت متوجه آن منزل شدند ... شاهزادگان عاليمقدار و امرا و وزراي نامدار و بزرگان روزگار و صغار و كبار در آن تيرهروز محنتاندوز جنازه حضرت ايشان بر دوش ادب برگرفتند و چون به دشت عيدگاه رسيد خلق از هر طرف هجوم كردند كه خود را به جنازه حضرت ايشان برسانند، اما از غايت كثرت و شدت ازدحام گنجايش اين معني نبود و غوغاي عظيم و سوزش قوي برخاست ... به صعوبت تمام جنازه حضرت ايشان به محل نماز رسانيدند ... حضرت پادشاه را به سبب درد پا آرزوي شرف جنازه حضرت ايشان
ص: 360
عليه الرحمة و الرضوان در دل بماند و اين را به زبان ميآوردند و تأسف و تحسر ميخوردند ..»
عزاداري اجباري
از ديرباز سلاطين مستبد چه هنگام عروسي و چه در موقع عزا موجبات ناراحتي مردم كوي و برزن را فراهم ميكردند، در كتاب عجائب المقدور ابن عربشاه ميخوانيم: تيمور چون از مرگ نواده خويش باخبر شد سخت اندوهگين گرديد جامه نيلي در بر كرد و رسم سوگواري به جاي آورد- به فرمان تيمور استخوانهاي وي در تابوت كردند و باشكوه فراوان به سمرقند فرستادند و به مردم تكليف كردند كه جنازه را با گريه و زاري و سوگواري پذيره شوند و تني از مردم شهر باقي نماند، مگر كه جامه نيلي در بر داشت، هنگام رسيدن جنازه به شهر، خرد و كلان و پير و جوان در جامه تيره به پيشباز آمدند و به فرمان تيمور شيون و زاري كردند ... «1»»
مرگ شاه نعمت اللّه
شاه نعمت اللّه سلطان دراويش ايران است و لقب شاه هميشه در جلو اسم او ذكر ميشود، وي محبوب مردم و پادشاهان مخصوصا مورد لطف شاهرخ بود، در اشعار و آثار خود به عمر دراز و زندگي توأم با آسايش و آرامش خويش اشاره كرده است:
قرب صد سال عمر من بگذشتقصد موري نكردهام به خدا در جاي ديگر گفته:
نود و هفت سال عمر خوشيبنده را داد حي پاينده به قول فصيحي صاحب مجمل، اين غزل را در حال نزع سروده است:
نعمت الله جان به جانان داد و رفتبر در ميخانه مست افتاد و رفت
قرب صد سالي غم هجران كشيدعاقب از وصل شد دلشاد و رفت
«كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»خواند بر دنياي بيبنياد و رفت
چون نداي «ارجعي» از حق شنيدزنده دل در عشق او جان داد و رفت
نعمة الله دوستان، يادش كنندتا نپنداري كه رفت از ياد و رفت
عارفانه در جهان صد سال زيستني چو غافل داد جان بر باد و رفت وفات روز پنجشنبه 22 رجب سال 834 هجري است و ماده تاريخ وفات او را كلمه «عارف باسرار وجود» يافتهاند. «2»»
______________________________
(1). ابن عربشاه: عجايب المقدوره، ص 197.
(2). براون، تاريخ ادبي ايران از سعدي تا جامي ترجمه و حواشي از علي اصغر حكمت ص 685.
ص: 361
نوحهخواني حرفهاي
ماركوپولو در سفرنامه خود ضمن توصيف مختصات اجتماعي و اقتصادي منطقه «هرمز» مينويسد: «براي مردم متشخصي كه ميمردند رسم است كه مدت چهار هفته هر روز بالاي سرش عزاداري ميكنند، بعضي اشخاص هستند كه اصلا حرفهشان نوحهخواني و گريه و زاري است در مقابل اجرت معيني ميآيند و بالاي سر مردگان عزا ميگيرند و گريه و شيون به راه مياندازند .. «1»» در آثار شعرا و گويندگان گهگاه به تظاهر «نوحهگران» به عزاداري اشاره شده است.
نوحهگر كز پي تو، گريداو نه از دل كه از گلو گريد سنايي
نوحهگر گويد حديث سوزناكليك كو سوز دل و دامان چاك مولوي
جنجال و رسوائي قزلباشها در مراسم تدفين شاه و اطعام مردم
در كتاب نقاوة الآثار در شرح به خاك سپردن شاه تهماسب، قدرت و نفوذ سران قزلباش و گستاخي آنان در برابر سلاطين و شاهزادگان بيكفايت صفوي به چشم ميخورد:
«... روز چهارشنبه بيست و هفتم شهر شعبان نواب قدر قدرت قضا فرمان، يعني شاه اسمعيل دوم فرمان داد، كه نعش مغفرت دستگاه شاه دينپناه كه در باغچه حرم به رسم امانت گذاشته بودند، به شاهزاده حسين برده و در جوار مزار آن امامزاده واجب التعظيم دفن نمايند و پادشاه سليمان جاه يك پايه تابوت ... بر دوش همايون نهاده پايههاي ديگر را سلطان ابراهيم ميرزا و ساير شاهزادگان برداشته به جميع امرا و سپاه با تاجهاي خرد و جامههاي سياه و عموم خلايق سرهاي برهنه فريادزنان و خاك بر سركنان به وحشتي كه گويا قيامت قايم شده ... به آن مقام لازم الاحترام رسيده آنچه از لوازم تعزيت و مراسم اندوه و محنت باشد به ظهور آوردند، و آنقدر گريه و زاري كردند و اضطراب و بيقراري كه ممكن و مقدور تواند بود .. پس از آن نواب مستطاب هفت نفر از امراي حشمت اثر را فرمود كه هريك سر كاري هزار قاب طعام ملون به الوان غيرمكرر كرده، آش عزاي شاه دينپناه ترتيب نمايند و مرتضي قلي سلطان را مأمور ساخت كه هفتصد من شربت از قند مكرر بعضي با آبليمو و بعضي معطر به گلاب و عرق بيدمشك و ديگري از امراي عظام را فرمود كه پنجهزار طبق حلوا از شكر و عسل و دوشاب سفيد به هم رسانيده به موقف عرض آورند و به اين ترتيب امراي مذكوره به مأمور قيام نموده كمال سعي و
______________________________
(1). سفرنامه ماركوپولو، پيشين، ص 47.
ص: 362
جهد به جاي آوردند و مقرر شد كه خرمنها از گوشت پخته بر سر هم ريزند كه بعد از كشيدن آش و شيلان مذكور گدايان و محتاجان را به تاراج آن رخصت دهند، اما قضيهاي حادث گرديد كه از آن همه شربت و طعام و حلوا، هيچكس جرعهاي و لقمهاي نچشيد. بيان قضيه آنكه در ابتداي كشيدن آش، بعضي از مردم قزلباشي را به واسطه بحثي گفتوگوي به نزاع انجاميد به حدي كه تيغها علم كردند ... و درهم آويختند و فتنه انگيختند كه نوّاب همايون بعضي از يساولان را به منع ايشان مأمور ساخت و فايده نداد و آتش فساد دمبدم اشتعال يافته كار به جايي رسيد كه نوّاب سلطان ابراهيم ميرزا را با ايشيك آقاسيان و چند نفر ديگر از قورچيان عظام به اطفاء نايره آن عناد فرستاد، و از سعي ايشان نيز نتيجه منعي به ظهور نرسيد، و التهاب نايره شهرياري شعلهور گرديد ... متوجه دفع و منع آن جماعت شد و چند نفر از آن گروه بداختر را به تير دلدوز و نوك ناوك جانسوز ... از صفحه وجود محو فرمود و قطعا آن فتنه ... فرو ننشست و شهريار قهّار، كمال اضطرار به هم رسانيده به واسطه تردد و اضطرار تاج از فرق همايونش افتاده ... پادشاه سر برهنه در آن معركه ميگرديد و هرچند در ازاله آن فتنه كوشيد اثري بر آن مترتب نگرديد ... آخر الامر ... عنان انصراف پادشاه سكندر اوصاف را به صوب دولتخانه همايون انعطاف دادند و آن مجمع را به همان وضع به جا گذاشتند و آن همه طعام و شربت و حلوا پايمال آن جهال خسارت مآل گشته تا يك هفته هركه به آن صحرا ميرفت از آن اطعمه و حلويات كاسههاي شكسته و درست پر ميكردند و ميبردند و تا مدتها طعمه وحوش و طيور و گدايان از نزديك و دور مدار از آنجا ميگذرانيدند، و بعد از چندگاه پادشاه فريدون جاه فرمان فرمود كه مرتضي قلي سلطان پرناك جسد مطهر شاه دينپناه را از آن خاك پاك بيرون آورده و نقل مشهد رضيه رضويه نموده ... دفن نمايند ... «1»»
تسليت شاه عباس
در نامهاي كه شاه عباس به شاه سليم در تعزيت فوت جلال الدين اكبر (به قلم نصير طوسي) نگاشته است از جمله چنين آمده است: «... ازين حادثه جانگداز و واقعه اندوهفزا، عيش محفل بهشت مشاكل منغّص شد و صفاي خاطر خورشيد مآثر غبارآلود گشت، ملالت تمام و اقسام اندوه و آلام روي نمود افسوس و هزار افسوس كه دنيا خارستان غم و محنت، نه گلشن فرح و راحت و گيتيسراي نفرت و وحشت نه مسكن انس و سلوت اما چه توان كرد، از تلخي ايام، تجرّع چنين شربتهاي ناگوار بسيار افتد، كدام دل كه از اين واقعه خون نيست و كدام ديده كه ازين خونابه جگرگون نه ... «2»»
______________________________
(1). محمود بن هدايت الله نطنزي: نقاوة الآثار، به اهتمام دكتر احسان اشراقي، ص 34 به بعد.
(2). اسناد تاريخي عهد صفويه، پيشين، ص 301.
ص: 363
مراسم تشييع جنازه يك رجل سياسي در عهد صفويه
مراسم تدفين
«كارري» كه در اواخر عهد صفويه به ايران آمده است در سفرنامه خود مينويسد: «اگر از دعا سودي حاصل نشود و بيمار درگذرد همه اطرافيان بخصوص زنان داد و فرياد و نوحه و زاري راه مياندازند و با صداي گريه شروع به ذكر نيكيها و آرزوهاي مرده ميكنند، و كسي را پيش داروغه ميفرستند تا اجازه حمل و شستشو و دفن صادر كند سپس ملاي مسجد ميآيد و جسد درون تابوت براي دفن به گورستان حمل ميشود، در راه از عابرين براي حمل جنازه كمك ميگيرند، در مراسم تشييع جنازه بزرگان، اسبهاي متعددي هم به چشم ميخورد كه روي يكي، عمامه شخص درگذشته، روي ديگري شمشير و تركش در كمان وي و روي اسب سوم لباسها و بعضي از وسايل خصوصي زندگي او حمل ميگردد ... عرض قبرها دو پا و طول و عمق آنها معمولا شش پاست، جسد را طوري روي خاك قرار ميدهند كه رويش به سوي مكه باشد ... روي قبر ثروتمندان طاق كوچكي تعبيه ميكنند پس از مراسم دفن، غذايي به رسم احسان بين فقرا توزيع ميكنند، ملاها را علاوه بر پرداخت مبلغي به عنوان حق دفن جهت پذيرايي و مهماني به منزل دعوت ميكنند شركت دوستان و آشنايان در مراسم چند روزه تعزيه اجباري است: قضات و لشكريان و حقوقبگيران دولت حق گذاشتن ارث ندارند ميراث آنها به شاهزاده و خزانه دولت ميرسد، فقط اندك چيزي به وراث حقيقي آنان داده ميشود ولي در عوض اگر پسر بزرگ آنان شايستگي داشته باشد، مقام و منصب پدر به وي واگذار ميشود .. «1»»
______________________________
(1). سفرنامه كارري، پيشين، ص 150.
ص: 364
مراسم عزاداري در بغداد
تاورنيه مينويسد: وقتي كه شوهر ميميرد، زنش سر را برهنه و گيسوان را پريشان ميكند، صورتش را به ته ديگ ميمالد و سياه ميكند و با كمال قوت و نيرو به هوا جسته حركاتي ميكند كه براي خنداندن مناسبتر است، تا گرياندن تمام اقوام و دوستان و همسايهها در خانه ميّت جمع ميشوند، و در كناري حلقه زده منتظر حركت جنازه ميشوند، اما زنها براي همچشمي و رقابت با يكديگر به كارهاي مضحكي دست ميزنند از جمله به سر و صورت خود ميزنند و داد و فرياد ميكنند در اين موقع دو نفر دايره گرفته و شروع ميكنند به نواختن و همه زنها به آهنگ دايره شروع به رقصيدن ميكنند در اين اثنا يكي از زنها با صداي بلند نوحهگري ميكند و زنها با او همصدا ميشوند به طوري كه از مسافتي بعيد صداي آنها شنيده ميشود ... در موقع تدفين، زنها حضور ندارند ولي شبهاي جمعه ميتوانند به فاتحه اهل قبور بروند ... «1»»
آداب دفن و كفن اموات
تاورنيه در سفرنامه خود مينويسد كه در ايران همينكه مريضي به مرحله مرگ نزديك شد روي بام خانهها آتش روشن ميكنند تا همسايگان در حق بيمار دعا كنند، اگر بيمار مرد، تمام خانه پر از شيون و فرياد ميشود خاصه زنها فريادهاي دلخراشي ميكنند و گاه گيسوان خود را ميكنند، بعد موضوع را به قاضي اطلاع ميدهند، قاضي ميگويد، سر شما به سلامت، آنگاه حكمي به غسال مينويسد كه ميّت را به غسالخانه ببرند، در اين موقع با علم و پرچم با سر وصدا به سوي غسالخانه ميروند و در راه يا الله يا الله ميگويند، پس از آنكه غسل پايان يافت لباس او را غسال متصرف ميشود، هنگامي كه تابوت را به سوي قبرستان ميبرند هريك از عابرين كه با جنازه مصادف ميشود، شانه خود را به زير تابوت ميدهد و لحظهاي چند در حمل تابوت كمك ميكند تا ديگري بيايد، اگر ميّت از محترمين باشد تمام اسبهاي خودش را زين نموده يدك ميكنند، و از ديگران هم اسبهاي يدك به عاريت ميگيرند، دستار ميّت را بروي يك اسب، شمشيرش را بروي اسب ديگر، تير و كمان و زرهش را بروي اسب ديگر و همينطور ساير اشياء ميت را كه حكايت از افتخاري داشته باشد در روي اين يدكها قرار ميدهند، اما اين تشريفات منحصر به اموات بزرگان است ... «2»»
غسالباشي
كارري جريان مرگ شاه سليمان را چنين توصيف ميكند: «روز پنجشنبه حوالي ظهر
______________________________
(1). سفرنامه تاورنيه، پيشين، ص 354.
(2). همان كتاب، ص 950.
ص: 365
خبر درگذشت شاه در شهر پيچيد، بلافاصله قوللر آغاسي رئيس غلامان با وضعي پريشان و لباسي پارهپاره در گذرها نمايان شد و خبر مرگ شاه را به اطلاع عموم رسانيد ... جنازه شاه را به باغ چهلستون منتقل ساختند و زير فوّارهاي از مرمر سفيد قرار دادند «غسالباشي» كه كارش منحصر به غسل درباريان است، جسد را غسل داد، مزد اين كار تمام لباسهاي متوفي و محتويات جيبهاي وي و جواهراتي است كه لباسهاي او را زينت دادهاند، حتي روپوشي كه جسد را در آن پيچيدهاند نيز، به انضمام پنجاه تومان به غسالباشي تعلق ميگيرد، پس از پايان غسل جسد را در يكي از اتاقها ميگذارند تا براي دفن در مقبره شاهان صفوي به شهر قم حمل كنند. بعد طبق معمول خاندان سلطنتي، طبيب معالج شاه متوفي فورا توقيف شد، معمولا در اين موارد طبيب را محكوم به مرگ ميكنند يا حبس ابد يا نفي بلد، شنيدم وي را به حبس ابد محكوم كردند ... تا پايان ايام عزاداري يعني تا روز تاجگذاري شاه جديد، براي آمرزش روح شاه، هر روز از مطبخ شاهي هزار كنگري، بشقاب بزرگ پلو به ملايان و فقرا داده ميشد. شاه سليمان در پنجاه و سه سالگي بعد از سي سال سلطنت درگذشت ... «1»»
كارري در صفحات بعد سفرنامه خود مينويسد: «قريب صد شتر و قاطر حامل حلوا و اغذيه ديگر پيشاپيش جنازه شاه سليمان به راه افتادند، سپس جنازه در تخت رواني پوشيده از حرير سياه زربفت كه به چهار شتر بسته شده بود به حركت درآمد و به دنبال آن نظر آغا، وزير دربار و به پشت سر وي ديگر درباريان و حواشي پياده به تشييع پرداختند دو سركرده عاليمرتبه هريك عطرسوزي زرين در دست گرفته و در تمام طول راه چوبهاي معطّر ميسوزانيدند، در دنبال آنها جمعي از نوّاب با آواز ناخوشآيند نوحه و زاري ميكردند در آخر نيز تخت روان پوشيده از حرير سبز و قرمز كشيده ميشد، تمام اينان با پاي پياده به راه ادامه ميدادند و با سرو صداي زياد، در حاليكه لباسهاي پارهپاره در تن داشتند جنازه را دنبال ميكردند، فقط اعتماد الدوله به علت پيري و كهولت اجازه سواري داشت ... در اندك مدتي تشييعكنندگان به قريب ده هزار نفر رسيد ... در باغ صفي ميرزا، جنازه را زير گنبد بلندي قرار دادند چند تن ملا دور آن نشسته قوللر آغاسي آمد بشقابهاي پلو جلو حاضران گذاشتند، همه سير شدند دوباره راه قم را پيش گرفتند نظم در كار نبود دزديهايي رخ داد گفتند تزيينات اشترها و استرها از ميان رفته بود، روستاييان سر راه براي نشان دادن حدّ اعلاي تأثر گاهي تن خود را زخمي ميكردند .. «2»»
______________________________
(1). سفرنامه كارري، پيشين، ص 88.
(2). همان كتاب، ص 93 به بعد.
ص: 366
تشييع جنازه بزرگان
«... در صورتي كه كسي از مردم عاليمقام بميرد همه خدمه تن خود را برهنه ميكنند و جلو جنازه به راه ميافتند، سينه ميزنند، بر دست راست خود زخمي وارد ميآورند و گوشت قسمت بيروني بازو را از بالا تا پايين خراش ميدهند پسران متوفي نيز بايد همين كار را بكنند، در حدود دويست نفر جنازه را ميبرند ... و ادعيه و اوراد ميخوانند ... مهتران درحاليكه نيمي از بدن را برهنه و خويشتن را زخمي كردهاند و خون بر شانههايشان روان است ميروند ... «1»»
مراسم سوگواري در ماه محرم و صفر
پس از شهادت امام حسين (ع) سالها مراسم سوگواري آن حضرت به طور عادي صورت ميگرفت از عصر آل بويه به بعد سياستمداران از اين سوگواري استفادههاي سياسي ميكردند و بعدها در دوره صفويه نيز سلاطين اين سلسله شيعيان را بيش از پيش عليه اهل تسنن و عثمانيها تحريك مينمودند و به نام دين خون مخالفان سياسي خود را به زمين ميريختند. در ايام محرم و صفر آتش اختلافات مذهبي بالا ميگرفت در شهرها و حتي دهات و در تكيهها مراسم عزاداري اجرا ميشد. در اين محل نخل را كه مظهر تابوت حضرت سيد الشهدا بود با كاغذها و پارچههاي گرانبها آراسته و آن را كه معمولا بسيار سنگين، و داراي چهار دسته بود به وسيله چهار نفر يا بيشتر به دور ميدان يا تكيه ميگردانيدند و مردان و زنان و كودكان از زير آن ميگذشتند، غالبا در روز عاشورا بين مؤمنين بر سر حمل نخل از محلي تا محل ديگر اختلاف و نزاعهاي خونين درميگرفتن و اهل هر محلي سعي ميكرد كه نخل محل او گرانبهاتر و شماره حملكنندگان آن بيشتر باشد. از دوره قاجاريه براي جلوگيري از خونريزي ژاندارمها بر اينكار نظارت ميكردند، براي آنكه خوانندگان به اهميت اينكار در عهد صفويّه واقف گردند قسمتي از فرمان شاه سلطان حسين را راجع به معافيت مردم محله امامزاده اسماعيل از تكليف يراقپوشي ايام عاشورا و بستن نخل (مورخ به سال 1115 هجري) در اينجا نقل ميكنيم: «حسب الفرمان قضا جريان از تاريخ شهر محرم الحرام سنه 1115 رقم مبارك اشرف صادر شد آنكه ... در اين وقت اهل محله واقعه در جوار امامزاده واجب التعظيم و التكريم امامزاده اسماعيل از تكليف يراقپوشي ايام عاشورا و امثال آن از بستن نخل و غيره معاف فرموديم، داروغگان و عمال دار السلطنه مزبور ... من بعد به هيچوجه من الوجوه تكليف يراقپوشي و بستن نخل و غيره به اهل محله مزبوره ننمود و ايشان را از امور مزبوره معاف مسلم دانند ... هر ساله رقم مجدد طلب ندارند
______________________________
(1). دون ژوان ايراني ترجمه مسعود رجبنيا، پيشين، ص 76.
ص: 367
و از فرموده تخلف نورزند ... «1»»
تشييع جنازه محمد طاهر بيگ
پيترودولاواله، كه خود ناظر تشييع جنازه محمد طاهر بوده، مينويسد در جلو جنازه جماعتي حركت ميكنند و چند علم همراه دارند تعداد اين علمها برحسب اهميت اجتماعي متوفي فرق ميكند «بعد از حاملين علمها عدهاي حركت ميكنند كه دهنه اسبهاي متوفي را در دست دارند و شمشير و تير و كمان و عمامه او بر پشت اين حيوانات قرار گرفته است و تمام افراد فاميل و همچنين كساني كه دهنه اسبها را به دست گرفتهاند از نيمه برهنه هستند به اين معني كه پيراهن و تنپوش خود را باز كرده، و از كمر به پايين انداختهاند و مستخدميني كه خيلي به او علاقهمند بودهاند با بازوهاي زخمي و خونين به دنبال جنازه روانند ... عدهاي از ملاها و روحانيان به معيّت دسته در حركتند و مرثيه ميخوانند، منتهي شمع و چراغ در دست آنها نيست در پشت اين عده جنازه در تابوت رو بازي حمل ميشود و پس از آن اقوام نزديك متوفي با عمامههاي نيمهباز كه دنباله آنها به اين طرف و آن طرف آويزان است و تا روي شانه ميرسد حركت ميكنند ... همه شيون و زاري ميكنند واي واي واي ميگويند، امرا و صاحبمنصبان و خويشان دور و دوستان با صفوف منظم در حركتند ولي آنان لباسهاي معمولي و رنگارنگ خود را به تن دارند جماعت مشايعين نخست به كنار رودخانه يا محل ديگري براي شستن ميّت ميروند و سپس با تشريفات مرده را به خاك ميسپارند، رجال و مقربين شاه را بدون اجازه مخصوص او دفن نميكنند ... «2»»
مطالب يك وصيتنامه
از ديرباز افراد طبقات ممتاز كه داراي مال و منال بودند براي تحصيل ثواب وصيت ميكردند كه مرد صالحي بنام «وصي» ثلث اموال آنها را در امور خير نظير تأسيس مدرسه و بيمارستان و نظاير اينها به مصرف برساند، اينك نمونهاي از اين وصيتنامهها:
كامل نصابان نقود گنجينه آفرينش و سرمايهداران متاع سفينه دانش و بينش كه به رهنموني تعليم هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ بر معاملات دارين پي بردهاند بر نفع و ضرر معاوضاتشان نيت وقوف تمام حاصل كرد ... در روز رستاخيز كه محل ظهور رنج و خسران معاملات است به نقص فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ وَ ما كانُوا مُهْتَدِينَ مغبون نباشند، به غير از آنكه متاع انفس و اموال را در معرض بيع إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ
______________________________
(1). گنجينه آثار تاريخي اصفهان، پيشين، ص 535 به بعد.
(2). سفرنامه پيترودلاواله، پيشين، ص 201.
ص: 368
الْجَنَّةَ درآورند تا وقت حلول اجل كه موسم ادراك اجر عمل است برات بستان جنان را كه به ثمن اين مبايغه شرعيّه الاركان ملك ايشان است، در حيطه تصرف و حوزه تملك و تمكين درآورند ... و ارباب همم و اصحاب كرم ... به قدر مقدور ... در صرف اموال دنيويّه بجهة ذخاير اخرويّه به قدم سعي و كوشش نمايند ... به روايت صريح من مات بغير وصيّة مات ميتا الجاهلية، عاليجناب محامد آداب مجدت نصاب آقا ميرزا محمد جعفر ابن مرحمت و غفران مآب آقا ميرزا عبد الله وصي و نايب مناب شرعي خود گردانيد گرامي منزلت ستوده خصلت آقا محمد تقي ابن ... در باب آنكه هرگاه جناب معظم معزي اليه بنداي ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً لبيك گفت ثلث اموال او را متروكات و منقولات و غيره كه تفصيل آن در ورقه جداگانه ضبط شده و ثبت است، به دستياري معمار درست انديشه نيكورأي به مصارف مسجدي كه در آن محله واقع است و به سبب عوارض زمان قريب انهدام شده نمايند في شهر محرم الحرام سنه 1324 ... «1»»
عزاداري كريمخان زند
همينكه كريمخان زند از مرگ شاه اسماعيل سوم آخرين پادشاه صفوي باخبر گرديد «به سنّت ايلي كلاه خود و سرداران زند را لجن ماليد و سه روز تمام عزاداري كرد ... «2»»
عزاداري به مناسبت مرگ عباس ميرزا
پس از انتشار خبر شهادت عباس ميرزا، خاقان به برادرش اجازه دادند كه رسوم عزاداري را انجام دهد:
«از علما و اعيان و شاهزادگان و بزرگان طبقه نوكر سه روز مرخص هستند و در ديوانخانه، تا روز سوم تعزيهداري را به عمل آورند و قاجاريه خودمان به همان طريق ايليت رسوم تعزيهداري كنند، تركمانها را هم خبر كنيد آنها هم در عزاي ما عزادار هستند و ايل ما محسوب ميشوند ... مجلس تعزيهداري عباس ميرزا مردانه و زنانه در همانجا ميبايست منعقد شود شاهزادهها و شاهزاده خانمها در آنجا جمع باشند ... در مجلس زياده بر هزاران از خادمان حرم و خانواده سلطنت و بزرگان سرها برهنه كرده بودند بانگ ناله و آه به ماه ميرسيد مجلس زنانه كه به اين تفصيل باشد مجلس مردانه معلوم است چقدر گريبانها باز، و كلاهها بر زمين افتاده بود اما حضرت خاقان ... به رسم معمول دوازده شمعدان طلا را روشن كرده پيشاپيش كشيدند ... «3»»
______________________________
(1). ميرزا مهدي خان افشار، منشآت، ص 29.
(2). كريمخان زند، ص 269.
(3). تاريخ عضدي، پيشين، ص 82.
ص: 369
مرگ فتحعلي شاه
در سفرنامه رضا قلي ميرزا نواده فتحعلي شاه آخرين لحظات زندگي اين مرد عياش چنين توصيف شده است: «قشعريره و آثار لرزه در وجود مبارك ملاحظه كردند. از سلام تشريففرماي اندرون گشتند به گرمابه تشريف برده تنوير و تغسيل به عمل آورده بيرون آمدند طرف عصر احوال مباركشان متغير شده، آغا بهرام خواجه را مقرر فرمودند كه نشسته بر او تكيه دادند و پاي مبارك در دامن تاج الدوله گذاشتند ساعتي به اين حال بودند بعد به تاج الدوله گفتند كه روزگار من گذشت و شما هريك فكر كار خود باشيد و بارهنگ نباتي طلبيده و چند قاشق كه ميل فرمودند سر را به بالين نهاده روي مبارك را به قبله كرده در نهايت فصاحت به ذكر كلمه طيّبه مشغول گشته بدرود تاج و تخت كرده عالم فاني را وداع و سلطنت باقي را اختيار نمودند ... «1»»
تشييع جنازه فتحعلي شاه
روز چهارم بعد از وفات خاقان مرحوم اردوي سلطاني به قانون هنگام حيات خاقاني حركت كردند از اصفهان و توپخانه در جلو ... نعش خاقان مرحوم در تخت روان مرصّع عقب حرم، ركن الدوله و امراء عقب تخت كشيكچيباشي با ساير شاهزادگان و لشكريان در تيپ سواره به آيين هرچه تمامتر به همين قسم منزل به منزل طي مسافت كرده تا ورود به معصومه قم نمودند، همگي شاهزادگان و امراي قاجار لباس سياه پوشيده سينه را چاك كرده سرها برهنه، خاك بر سركنان، پاي بر خاك و گريبان چاك در جلو تخت ميآمدند تا روضه مقدسه. در مكاني كه در حيات، خاقان مغفور به جهت خود معين نموده و سنگ مرمر بسيار خوبي از اشعار درربار خود نقر و حجّاري نموده آن گوهر پاك را در آن خاك و تربت پاك سپرده و روي آن حضرت را نيز به تربت جناب خامس آل عبا حضرت سيّد الشهداء (ع) كه در حيات خود خاقان مغفور به قدر يكصد من تبريز ذخيره كرده و جمع نموده پوشانيدند و در دخمه كردند.
سر دخمه كردند سرخ و كبودتو گفتي كه خاقان به گيتي نبود «1»
مجلس سوگواري عمومي
پس از آنكه در شعبان 1312 هجري ميرزاي شيرازي پيشواي عالم تشيع درگذشت در تمام ممالك شيعهمذهب، مجالس تذكر برپا ميشود: «در تهران در جميع مساجد و تكايا در
______________________________
(1). سفرنامه رضا قلي ميرزا به كوشش اصغر فرمانفرمائيان قاجار، ص 2 به بعد. اين سفرنامه را رضا قلي ميرزا با كمال تفصيل از سال 1250 قمري تا سهشنبه پنجم رمضان 1252 به رشته تحرير درآورده است.
ص: 370
تمام خانههاي روحانيان معروف و در كوچهها و بازارها مجلس سوگواري منعقد ميگردد، روز سيّم به امر دولت مجالس برچيده ميشود، عموما در مسجد شاه جمع ميشوند. ناصر الدين شاه شخصا به مسجد ميآيد و روحانيان را سرسلامت ميگويند و به ايام سوگواري پايان ميدهد و اين اول بار است كه ناصر الدين شاه به چنين كاري اقدام كرده، در يك مجلس عمومي مركب از چند هزار خلق مختلف كه در صحن و بام و مسجد ازدحام كردهاند شركت ميجويد. «1»»
تشييع جنازه حاجي ملا علي كني
به طوري كه اعتماد السلطنه مينويسد، چون حاجي ملا علي درگذشت «... اهالي تهران از شهري، كندي و كسبه و علما و آخوندها معركه كرده بودند حتي گبر و يهود و ارمني همدسته شده بودند عمامه حاجي را همينطور به دوش از شهر به حضرت عبد العظيم بردند ...
معروف است حاجي مرحوم سه كرور نقد و ملك دارد، نوحه اهل شهر اين بود.
رفتي تو ز دنيا اي نايب پيغمبرشد جاي تو خالي در مسجد و منبر نوحه كنديها:
كنديان را خاك عالم بر سر استاين عزاي نايب پيغمبر است يهوديها ميگفتند:
واويلا صد واويلاستون دين ناپيدا چهار روز دكاكين را بسته بودند، مثل ايام عاشورا دسته و سينهزن در كوچهها ميگرديدند ختم را هم در مسجد مروي گذاشته بودند ... «2»»
اگر حاجي ملا علي كني را با سه كرور ثروت با حاجي شيخ هادي نجمآبادي كه مردي آزاده و روشنفكر بود (و از صحبت كردن با ناصر الدينشاه كه پادشاهي فاسد و مستبد بود عار داشت) مقايسه كنيد اختلاف بين آندو به خوبي آشكار ميشود، اعتماد السلطنه ضمن وقايع روز 4 شوال 1311 مينويسد كه شاه از «دم منزل شيخ هادي كه عبور فرمودند شيخ را با شبكلاه و پوستين در روي خاك نشسته ديدند، همينقدر برخاست و تواضع كرد و سلامي نمود ديگر ابدا اعتنائي نكرد، هرچه به او فرمودند جواب نداد ... «3»»
تشييع جنازه مردي در فارس
يكي از نمايندگان سياسي انگليس در دربار ايران ضمن مسافرت در فارس در قصبهاي
______________________________
(1). ميرزا يحيي دولتآبادي: حيات يحيي، ج 1، ص 133.
(2). خاطرات اعتماد السلطنه، پيشين، ص 595.
(3). همان كتاب، ص 949.
ص: 371
از تشييع جنازه يكي از بزرگان محل سخن ميگويد و مينويسد: «... جلوتر از جنازه اسب شخص فوت شده، درحاليكه فرش و لباس و كلاه و شمشير وي بر روي اسب و شال و دستمال وي بر يال اسب انداخته شده بود، و بر روي پارچه ابريشمي بزرگي نام خدا و پيغمبر و علي نوشته شده بود، حركت ميكرد ... «1»»
اعلام مرگ ناصر الدين شاه
«... اول كسي كه مرگ شاه را اعلام نمود دكتر موللر بود، صدر اعظم قدغن كرد به كسي اظهار ندارد، وقتي شاه كشته شد همه ملازمين درباري به طرفة العيني متفرق شدند فقط چند نفري از نوكران صديق از جمله صدر اعظم و كليه اعضاي خانواده وي برجا ماندند وقتي جسد را به تالار برليان ميآوردند همگي متفرق ميشوند ... جسد فاني متفرعنترين پادشاهان جهان در خاك و خون و زير برليانهاي بيشمار بر زمين انداخته شده بود، تنها صدر اعظم مانند كودكي، هايهاي ميگريست و دكتر موللر بدون يك دستيار حتي بدون اينكه يك نفر از نوكرها آب روي دستش بريزد زخم را براي جلوگيري از ريزش خون مسدود ميكرد چشم و چانهاش را كه روي سينه افتاده بود ميبسته و جسد را از روي زمين بروي تشك ميكشيده است ... «2»»
مجلس تذكر، پس از قتل ميرزا رضا كرماني
ناظم الاسلام نويسنده تاريخ بيداري ايرانيان مينويسد: «در دوازدهم ربيع الثاني 1314 كه چهل روز بعد از قتل ميرزا رضا بود، در نزديكي خانه حاج شيخ هادي، مرحوم نجمآبادي، آقا ميرزا حسن كرماني با آقا شيخ محمد علي دزفولي كه امروز به شغل عطاري مشغول است ...
چهلم ميرزا را گرفتند ... طعام حاضرين اين مجلس بادمجان بريان كرده و نان و نمك بود ...
در ساير بلاد ايران در خانههاي مظلومين و غارتشدگان، و در دهات و قري كه آتش ظلم ديوانيان آنها را محترق و معدوم كرده بود براي ميرزا رضا طلب مغفرت كردند ... سال ميرزا را مرحوم حاج شيخ هادي نجمآبادي گرفت كه از امين الدوله دعوت نمود و در ساعت 5 از شب گذشته مجلسي كه حاضرين آن سه نفر بودند شخص حاج شيخ هادي و امين الدوله و يكي از محارم حاج شيخ هادي طعام آن مجلس را خود حاج شيخ هادي مهيّا نمود ... و آن عبارت بود از يك چارك برنج و يك سير روغن و دو سير شيره و سه عدد نان پس از صرف غذا، حاضرين
______________________________
(1). سفرنامه استودارت: ترجمه احمد توكلي، مجله ايرانزمين، ج 8، ص 213.
(2). خاطرات كاساكوفسكي، پيشين، ص 75.
ص: 372
براي ميرزا طلب مغفرت كردند. از نتايج اين مجلس اقدام امين الدوله به افتتاح مدرسه رشديّه و ترويج معارف و تكثير مدارس و مكاتب بود. «1»»
تجليل مردم از عباس آقا
پس از آنكه امين السلطان به ضرب گلوله عباس آقا از پاي درآمد، قاتل اقدام به خودكشي كرد در جيب قاتل چهار كپسول استركنين و يك قطعه كاغذ يافت شد كه روي آن نوشته شده بود: «عباس آقا صراف آذربايجاني عضو انجمن فدائي ملت شماره 41».
براون مينويسد: «ابتدا در واقع از اين جمله در صحنه مطبوعات ايران، هول و هراسي مقرون به اكراه ابراز گرديد، ولي متعاقب آن بويژه هنگامي كه قرارداد روس و انگليس آفتابي شد مجراي احساسات توده قويا در موضوع قتل، و عباس آقا تغيير يافت او را به نام وطنپرستي كه جان خود را براي رهايي كشور از دست يك خائن فدا كرده تقديس و محترم داشتند، و روز چهلم مرگش گروهي انبوه از مردم به قبرش شتافته به ياد او احترامات و سخنرانيهايي در ستايش عمل او در جوار قبرش ادا نمودند و حق حرمت او را كاملا به جا آوردند.»
... روزنامه حبل المتين نوشت: «بلي هركس كه براي بقاء نوع و در راه حفظ وطن از جان گذشت و نقد عمر را فداي ملت و مشروطيّت ساخت، سزد كه زياده بر اين ملت از روح و جسدش پاس احترام منظور دارند و آيت رحمت ايزدش شمارند.»
راستي در اين چهل روز طوري از اثر ضربت دليرانه جوانمرد تغييري در مجاري امور مملكت حاصل شد كه با چندين كرور پول و پنجاه هزار قشون جرّار، احداث چنان تغييري ممكن نميشد، قانون اساسي (مقصود متمم قانون اساسي است) به اتمام رسيد، منافقين زاويه مقدسه را، يأس حاصل شد، نوميدانه به كنج كلبه خود خائنا خاسرا مراجعت كردند، تمام بلاد داخله قرين امن و امان شد، اعيان و امراء جنگي، مشروطيتخواه و خدمتگزار شدند به ايمان مغلظه سوگند ياد نمودند ... پشت بدخواهان شكست، براي ملت روز يكشنبه مزبور را روز چله قرار دادند ... اغلب دكاكين بسته و خلايق گروهگروه سوار و پياده با گل و ريحان به سر قبر رفته طوري جمعيت صحرا را فراگرفته بود كه جاي عبور نبود جمعيّت به يكصد هزار نفر تخمين زده شد، تمام انجمنها و شاگردان مدارس دستهدسته ميآمدند، چادرها برپا كردند، چاي و قهوه و ساير لوازم از همت وطنپرستان سبيل بود، دستههاي سينهزن به ابيات جانگداز مترنم و رطب اللسان بودند، خطباء بليغ اللسان و شعراء شيرينبيان، خطابهها و قصايد غرّا خوانده، خوانچههاي شيريني زياده از حد شمار نثار شد مختصر چنان غيرتمندي از اين ملت ظاهر شد كه
______________________________
(1). ناظم الاسلام كرماني، تاريخ بيداري ايرانيان، مقدمه، ص 124.
ص: 373
اسباب عبرت عالميان گرديد. بيت آخر قصيده مجد الواعظين اين بود:
گفت تاريخ عزايش را به زاري خاوريكرد از ششلول احياء عالمي را آدمي «1» آقاي احمدپژوه ضمن بيان وقايع مربوط به تيرماه 1278 از مظالم و سياهكاريهاي محمد علي شاه مطالبي مينويسد: از جمله ميگويد: «از كارهاي ننگين ديگر اين روزها اين بود كه به دستور شاه گور عباس آقا كشنده اتابك و سيد عبد المجيد و حاجي سيد حسين نخستين كشتههاي راه آزادي را شكافته استخوان آنها را بيرون آوردند و دور ريختند.
نيز صنيع حضرت و همراهان مرتجع و مستبد او كه به كلات تبعيد شده بودند، به فرمان محمد علي شاه باز خوانده شدند، و در شهرهاي سر راه از طرف حكمرانان پيشواز شد و با اعزاز و اكرام به پايتخت آمد، شاه كالسكه دولتي با اسبان دم سرخ و يدك به پيشواز آنها فرستاد و چون به باغ شاه درآمدند از آنها نوازش و دلجويي كرد و آنها هم نزد دستگيرشدگان رفتند و توبيخها و سرزنشها نمودند ... «2»»
حمل جنازه مردي گمنام و بينوا
فرد ريچاردز در سطور زير حمل جنازه يكي از محرومترين افراد جامعه را توصيف ميكند: «ساعت نه و نيم قاطري كه در زير اشعه گرم آفتاب به زحمت طي طريق ميكند در ميدان شاه ديده ميشود درحاليكه مرد مسنّي با ريش و سبيل حنابسته با كمك يك پسر بچه جعبه ناصاف و بدساختي از چوب سفيد را بر روي آن نگاهداشته ... هنگامي كه از فاصله نزديكتر به اين منظره نظر افكنيم مشاهده ميكنيم اين جعبه تابوتي است كه با كمال بيدقتي ساخته شده و درون آن جسدي جاي دارد كه با پارچه سفيد چركي پوشيده شده و با هر حركت قاطر جسد نيز تكان ميخورد. «3»»
عزاداري
سهيل كاشاني راه و رسم عزاداري را در كاشان چنين توصيف ميكند: چون يكي از علما و اعيان را اجل در رسد فورا يكي دو نفر براي اعلام به خلق به بام همان خانه فرستند و خود در تدارك تخته و تابوت شوند و مقريان به آوازي بلند و موحش مناجاتكنان صلا زنند، فاصله دو ساعت جمعي از اعيان و اقران او حاضر شوند ميّت را در تابوتي و تابوت را در محفّه كه حماميان آن محله حاضر كردهاند گذاردند و روي آن محفّه را به شالهاي ترمه و پارچههاي
______________________________
(1). تاريخ انقلاب ايران براون، پيشين، ص 156 به بعد.
(2). همان كتاب، ص 224.
(3). خاطرات كاساكوفسكي، پيشين، ص 91 به بعد.
ص: 374
نفيس مطرّز كرده و با طوقهاي عزا و چند خوانچه نان و حلوا كه چند نفر جلو محفّه سر گيرند و محفّه را به غسالخانه آورند و غسل دهند و كفن كرده به خاك سپارند و به خانه آيند، آدمي به بازار فرستند و به آواز بلند گويند فلان شخص امروز مرحوم شده و ختم آن فردا در مدرسه شاه يا فلان مسجد است، معمولا ختم زنانه در خانه متوفي برگزار ميشود.
قبل از طلوع آفتاب پسر و برادر و كسان متوفي بيايند و مدرسه را سياهپوش كنند، حجرات و محوطه مسجد را مفروش نمايند و قليان و قهوه آماده كنند و قاريان خوشآواز بنشانند، مردم دستهدسته ميآيند و عزادارها برپا خيزند يكنفر ايستاده باشد كه هركس وارد شود بگويد «فاتحه» واردين بايستند و فاتحه بخوانند، شخص ديگر گلاب به آنها بدهد، واردين، به عزادارها بگويند آخرين مصيبت شما باشد، و بروند در يكي از حجرات براي كشيدن قليان و نوشيدن قهوه، علاوه بر اينها دستهدسته سينهزن و شاه حسيني بيايند و بروند و بنشينند تا نزديك ظهر كه روضهخوان به منبر ميرود و پس از ذكر مصيبت از مردم ميخواهد كه فاتحه بخوانند پس از پايان مجلس صاحبان عزا، مدعوين را به خانه متوفي آورند، در اين خانه كه به طاقه شالها و گلدانهاي الوان مزين شده به هريك از واردين يك جزو قرآن بدهند تا ضمن تلاوت با قهوه و قليان رفع خستگي نمايد، بعد ناهار را حاضر نمايند، چون ناهار را برچينند دستهاي ميروند و دسته ديگر آيند و به همين منوال از مردم پذيرايي ميكنند هنگام عصر يكي از علما ميآيد و بعد از صرف چاي ختم را برميچيند. در شب ششم نيز زنان و مردان به مزار متوفي ميروند و فاتحه ميخوانند و اگر متوفي در دخمهاي به امانت است او را با تشريفات به مشهد مقدس يا جاي ديگر فرستند گاه بعضي پس از انجام مراسم كفن و دفن تا سه روز در خانه متوفي مراسم ختم را معمول ميدارند تا روز سوم مرد محترمي ختم را برچيند. در ختم زنانه زنان منسوب به متوفي با لباسهاي سياه و نيلي به خانه صاحب عزا آيند و گريه و زاري سردهند، زنان روضهخوان بر منبر عزا نشينند، زن و خواهر و دختر متوفي موهاي سر بكنند و صورت و سينه خود را بخراشند و تا چند روز به اين مراسم ادامه دهند و ظهر به مدعوين غذاي مناسب دهند و لازمه تعارف و تكلف از ميوه و مشروبات مرعي دارند .. «1»»
وصفي از گورستانها و زنان عزادار
به نظر فرد ريچاردز «.. در ايران از باختر به خاور يعني از كرمانشاه به تبريز و از شمال به جنوب يعني از تبريز به كرمان گورستانها به طور غيرقابل وصفي ملالآور و مأيوسكننده ميباشند، از اين گورستانها به هيچوجه مراقبت و مواظبتي نميشود ... در اين محل عصرهاي
______________________________
(1). تلخيص از تاريخ كاشان، پيشين، ص 269 به بعد.
ص: 375
پنجشنبه و تمام روز جمعه زنان باحجاب به دعا خواندن و ناله و زاري كردن و قليان كشيدن و نوشيدن فنجانهاي متعدد چاي و گفتگو كردن اشتغال ميورزند ... با نزديك شدن يك تن فرنگي فورا چادرها در اطراف بدنهاي پيچيده ميشود، صورتهاي گرد پوشيده ميشود و همه چيز مانند لاكپشتي كه سر را زير لاك خود پنهان ميكند ناپديد ميگردد، تنها چيزي كه ميتوان مشاهده كرد چشمي است كه اطراف آنرا سياهترين سرمهها احاطه كرده، زنان تا عبور مرد بيگانه به همين حال مينشينند بعد از يكي دو دقيقه صداي قهقهه خنده و يا شيون به گوش ميرسد، زندگي از نو آغاز ميگردد ... «1»»
تسليتنامه
در پايان اين بحث بيمناسبت نميدانيم، تعزيتنامهاي را كه در سال 1324 به رشته تحرير درآمده و از رسوم و آداب آن ايام حكايت ميكند در زير نقل كنيم:
فداي وجود مباركت گردم، خداوند متعال شاهد حال و گواه اين مقال است و از اين واقعه هايله كه به سركار بندگان عالي روي داده است نه زبان را ياراي تقرير است نه قلم را قوت تحرير، ولي به جز صبر چاره نيست.
كه را نهاد فلك تاج سروري بر سركه بند حادثه آخر به پاي او ننهاد غرض از تصديع آن است چنان استماع افتاد كه مرحمتپناه، بهشت جايگاه ميرزا محمد عليخان نداي ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً به گوش جان شنيد در مقام صدق كه جوار حضرت حق است توطّن فرمود حق عليم و علّام است وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً* كه بر اين مخلص در اين واقعه چه گذشته است از آتش اين مصيبت دلسوز شمع جان افروختن و از شعله اين شمع ماتماندوز خانه دلم سوختن گرفت، از اين غصه كه آن غنچه گلشن زندگاني هنوز بر شاخسار جواني خندان نشده بود، كه سموم فنا او را نابود نمود چندان حزن و ملالت و جزع و كلالت به خاطر راه يافته است كه خامه دو زبان عشري از اعشار آن بيان نتواند نمود، اما با قضاياي آسماني و تقدير ربّاني جز صبر و رضا چاره نباشد، به مضمون آيه وافي هدايه «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ»* بر هيچ ذيحيات نيست كه اين خطاب مستطاب نميرود، سزاوار آنست كه پناه به آيه «وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ» برده نص «الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» را شيوه خود ساخته تا از فوايد «أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ» خداوند، اجر و صبر كامل عنايت فرمايد بحمد و آله الامجاد و السلام ... «2»»
______________________________
(1). سفرنامه ريچاردز، پيشين، ص 208.
(2). از كتاب منشآت ميرزا مهدي خان افشار كه در سال 1324 در عهد مظفر الدين شاه طبع شده است نقل گرديد، ص 32 به بعد.
ص: 376
از مرگ گريز نيست
در كتاب پيغمبر دزدان در بخش مكتوبات و اشعار به عنوان تسليت از مرگ حيدر قلي خان چنين آمده است: «... سه ماه است كه از قرب حضورت دورم و از بزم سرور مهجور، با اينكه به كرّات عريضه نگار شدم، به جوابي سربلند و به خطابي ارجمند نيامدهام ...
با همه دوري قلبا به شما نزديك و در غمهاي سركار شريك بوده و هستم، پس از اينكه خبر مصيبت اثر خان مغفور شهرت يافت و جانهاي امّت ما را گداخت، كه پهلواني پيلتن و رستمي اشكبوسافكن او را كشته و تنش را به خاك عدم هشته، غيرت پيغمبري به جوش و رعد نبوّت به خروش آمد، فورا به جدال حكم فرموديم، از خاور تا باختر، لشكري با چماق و شش پر و صدها هزار توپ و تفنگ و كرورها شمخال و فشنگ گرد آورديم كه خاك سيرجان را به باد دهيم، و چنان در دزدي نظمي بنهيم كه از اين پس هيچكس، از شاه و گدا و پير و برنا به طايفه ما ... دستبرد نزند تا به قدرت صمدي امّت ما را در اين دار فاني حيات ابدي باشد و سرانگشت بيادبي چهره احدي نخراشد. پس از خطّه لار با صد هزار پياده و سوار شيپور حركت نواختيم و قسم ياد كرديم كه پا از ركاب عزيمت خالي نكنيم تا قاتل را به چنگ نياوريم. ناگاه جبرئيل خيريّت دليل نازل شد كه اي پيغمبر ناحق و اي دليل سارقان احمق ... اين پهلوانيست كه همه را شكست ازوست. «به يك اشاره تواند كه قتل عام كند.» علم حيات آدم را همين خم كرد، كشتي حيات نوح را همو به ساحل عدم رسانيد، رشته عمر موسي كليم را همين بريد و عيسي روح الله را از حضيض خاك همو به اوج افلاك كشيد، ابراهيم خليل و صد پشت او را كشت، خاتم الانبياء را همين قبض روح كرد و سرور اولياء را همين به محراب شهادت آورد.
ارواح هفتاد و دو ملّت همه اندر يد قدرت اوست، چرا بر تو گران آمده كه يك حيدر قلي خان را از دار فنا به عالم بقا برده و خاطر تو را پژمرده است؟ حركت بيجا منما و كار بيپا مكن كه اين شخص شريف را احدي حريف نيست ... حيدر قلي تو حالا در بهشت ميان سبزه و كشت، ساعتي صد جور حور ... بيند ...، زود است كه تو پيغمبر ناحق هم به ايشان ملحق شوي. گفتم اي سيد ... آخر نام اين پهلوان چيست گفت اي رسول بيدليل نامش «عزرائيل» است، چون شنيدم ترسيدم و لرزيدم ... گفتم چكنم؟ گفت:
با خدا كارزار نتوان كردگله از روزگار نتوان كرد وظايف شما بعد از فوت خان مغفور، خيرات و مبرات است، به ايتام او ترحم كنيد، حجّه آن مرحوم را بخريد و از دوست و دشمن حليّت طلبيد. «1»»
______________________________
(1). باستاني پاريزي، پيغمبر دزدان، پيشين، ص 178 تا 183 (به اختصار).
ص: 377
وصيتنامه دهخدا
استاد علي اكبر دهخدا سياستمدار و دانشمند بزرگ و نامدار معاصر ايران پس از آنكه از سياست كناره گرفت و به كارهاي علمي همت گماشت تا آخرين روزهاي زندگي فكري و انديشهاي جز پايان دادن به كار عظيم لغتنامه نداشت، در متن وصيتنامه وي چنين آمده است: «فيشهاي لغت در دست آقاي دكتر معين خواهد بود، از الف تا ياء نوشته شده است، هيچ چيز بر آن نبايد افزود و كاست، ايشان، آقاي دبير سياقي و آقاي گنابادي و آقاي شهيدي را به مجلس معرفي ميكنند كه با حقوق كافي براي چاپ آن كمك بگيرند و آقاي هاشمي رئيس مطبعه مدير اين كار خواهند بود و بايد در طبع آن تسريع شود و از آقاي مصدق السلطنه پس از استخلاص استمداد شود. «1»»
وصفي از گورستان
ميرزاده عشقي در يكي از نمايشنامههاي خود از سكوت وحشتزاي گورستان به هنگام شب سخن ميگويد:
من به دشت اندرو، شب آغش سيمين مهتابنقره گردي به زمين كرده ز گردون پرتاب
دشت آغشته، كران تا بكران، در سيمابرخ زشت فلك، آنجا شده بيرون ز نقاب
همه آفاق در آن افسردهمه روان همسر شمع مرده
چه فضائي؟ سخن از موت و فنا گوئي بود!چه هوائي؟ عفن و مردهنما بوئي بود!
وحشت مرگ مجسّم شده هر سوئي بود!صوت، گرچه نه بمقدار، سر موئي بود
باز گوئي كه ز اموات هياهوئي بودتيرهسنگي سر هر مقبرهاي كرده وطن
چون درختان بريده ز كمر در به چمنزير پايم همه جا، جمجمه خلق كهن
با همه خامشي، آنان به سخن با من و، منگوئي از مردهدلي در دهنم مرده سخن
بر سَرِ خاك سر خلق، قدمهشتم آنشب بسي القصه قدم
... باد در غرش و از قهر درختان غوغاستهمه سو ولوله و زلزله و واويلاست
خاك اموات بشد گرد و بگردون برخاستصد هزار، آه دل مرده، در اين گرد هواست
... باد، هي برگ درختان به چمن ميباردمرگ، گونامه دعوت سر من ميبارد
بس ز سيماي فلك، داغ كهن ميبارداز سفيد مه آثارِ مَحن ميبارد
برف مرگ است و يا ابر كفن ميباردباري اين صحنه، پر از وحشت و موت
______________________________
(1). مجله آينده، سال ششم، شماره 9 و 12 ص 758.
ص: 378 گوش من كر شده از كثرت صوتاين زمين، انجمن خلوت خاموشان است
بستر خفتن داروي عدم نوشان استمهد آسودن از ياد فراموشان است
جاي پيراهن يكتاي، به تنپوشان استاين خرابات پر از كله مدهوشان است
چشم اين خاك ز هر چيز پر استمردهشويش ببرد مردهخورست
بر سر نعش پدر، شيون مادر ديدهنوعروسان به كفن، در بر شوهر ديده
سالها بوده كه از اشك زمين تر ديدهپير هفتاد به عمر، آنچه سراسر ديده
اين به هر هفته، هفتاد برابر ديدهمن در اين فكرت و هي باد افزود
گوشم از خاك «مهآباد» آلود «1»... من روان گشتم و آفاق كران تا به كران
ز كه و دشت و مه و مهر، هر آن بود در آنهر قدم در حركت با من چون جانوران
چشم گورستان، بيش از همه بر من نگرانيعني ايدون مرو، اينجاي بمان چون دگران
من در آن حال كه ره ميرفتمرو بگرداندم و اينش گفتم:
نك «2» ز تو چند قدم دور، اگر ميگردمنگرانم مشو اي خاك كه برميگردم
منهم اي خاك ز تو، خاك بسر ميگردمچه كنم خاك! كه از خاك بتر ميگردم
منكه مردم بدرك، هرچه دگر ميگردمالغرض رو سوي ره بنمودم
يك دو ميدان دگر پيمودم «3»
عشقي، با آنكه مردي مبارز، بيباك و آزاديخواه بود، زير فشار احساسات براي رهائي از مشكلات سياسي و اجتماعي ايران آرزوي مرگ ميكند، غافل از اينكه مرگ هيچ دردي را دوا نيست و مرگ امثال عشقي همواره هدف و كمال مطلوب محافل ارتجاعي بوده است؛ چنانكه رضا خان چون ديد با تهديد و تطميع نميتواند او را در صف پيروان خود داخل كند براي رهائي از نيش قلم و اعتراضات اين مرد به وسيله يكي از عمّال خود او را به قتل رسانيد:
هزار بار مرا مرگ به از اين سختي استبراي مردم بدبخت مرگ خوشبختي است
گذشت عمر به جان كندن، اي خدا مُردمز دست اينهمه جان كندن، اين چه جان سختي است
رسيد جان به لبم، هرچه دست و پا كردمبرون نشد دگر، اين منتهاي بدبختي است
رجال ما همه دزدند و دزد بدنام استكه دزد گردنه بدنام دزد پاتختي است
______________________________
(1). كليات مصور ميرزاده عشقي باهتمام علي اكبر مشير سليمي، انتشارات جاويدان، ص 205.
(2). مخفف اينك.
(3). همان كتاب، ص 209.
ص: 379 رجال صالح ما، اين رجال خنثييندكه از رجال دگر، امتيازشان لختي است
زنان كشور ما زندهاند و در كفناندكه اين اصول سيهبختي، از سيهرختيست
بمير «عشقي» ار آسايش آرزو داريكه هركه مرد، شد آسوده زنده در سختيست «1» عشقي در اين چكامه كه در استانبول سروده است چون ناصر خسرو به نظام ظالمانه عهد خود حمله و از طبقات محروم و ستمكش جانبداري ميكند:
سزد اي شام چرخ تيرهوش! وقتي سحر گردينه هر شام و سحر، اي تيرهگردون تيرهتر گردي
چه ظلم است اين: مدام آسايش آسودگان خواهيپي آزردن آزادگان شام و سحر گردي
چه لازم خلقت خوشطالعان و تيرهاقبالانكه بيخود باعث ترجيح اين بر آندگر گردي
به پاداش چه؟ اين منعم، به عشرت در سرابستانز غم وارسته در درياي نعمت غوطهور گردي
به جرم چيست اين مفلس، براي لقمه روزيسحر از در درآيي و بهر سو دربدر گردي
چه انصافست اين، اي دهخدا، دهقان به صد زحمتبپاشد تخم و در آخر تو ارباب ثمر گردي
چه نازي اي توانگر بر خود و بر ضرب دست خودبزور بازوي مزدوريان، ارباب زر گردي
... كني پاك از زمين نام و نشان فوجي از انسانكه خود نامي شوي يا از نشاني مفتخر گردي
... تو هم با عنصري شك نيست از يك عنصري عشقيچرا او گرد زر گرديد و تو گرد ضرر گردي «2» در پايان اين مقال بيمناسبت نيست اگر به اندرزها و تعاليم اميدبخش گيلود هاوزر كه برخلاف عشقي طالب عمر دراز است و بشريت را به كار و كوشش و تلاش دائمي براي تأمين سعادت و بهروزي فراميخواند توجه كنيم و چون عشقي محكوم عواطف و احساسات نشويم،
______________________________
(1). همان كتاب، ص 373.
(2). همان كتاب، ص 350 به بعد.
ص: 380
به واقعيات زندگي توجه كنيم و موانع و مشكلات را با سرپنجه علم و عقل و تلاش و مبارزه از پيش پاي خود برداريم.
عمر طولاني توأم با كوشش و تلاش
بنظر گيلورد هاوزر: «امروز علم پزشكي به كمك علم تغذيه، قيود و حدود عمر را از سر راه برداشته و ما امروز برخلاف اجداد و پدرانمان ميتوانيم اميدوارم باشيم كه ميتوانيم عمر طولاني بكنيم. در طي 25 سال اخير حد متوسط عمر انساني دو برابر شده. در حال حاضر در اتازوني 5 ميليون زن و مرد هستند كه سال عمر آنها از هفتاد سالگي گذشته است، در گذشته ... كساني چون حضرت موسي كه 120 سال عمر كرده بودند، در نظر مردم، آدمياني عجيب و خارق العاده بودند. «1»» در حاليكه امروز در اتحاد جماهير شوروي در اثر رشد بهداشت عمومي و پيشگيري از بيماريهاي گوناگون كساني كه سن آنها از 150 سال تجاوز كرده است [*] بسيارند، اين قبيل اشخاص مسن بيشتر از جمهوريهاي آسيائي شوروي به فعاليتهاي كشاورزي مشغولند. «دانشمند معروف روسي به نام الكساندر آبوگومولتزA .ABogomoletz گفته است: «يك مرد 60 يا هفتاد ساله هنوز جوان است و بيش از نصف عمر طبيعي خود را نگذرانيده است، پيري را ميتوان با معالجه و مواظبت مثل هر مرض ديگري درمان كرد ... «2»»
به عقيده صاحبنظران انسان وقتي پير ميشود كه فكر كند پير شده است و جسم و روح او تسليم اين فكر گردد تمام پزشكاني كه در بيمارستانها و آزمايشگاهها نسبت به زندگي مردان و زنان صد ساله مطالعه ميكنند همگي همصدا ميگويند كه «صفات مخصوص اين سالخوردگان جوان زندهدل اينست كه شيره معدي آنها قويست، ضربان قلب آنها ملايم و منظم است، قوه دافعه بدنشان در مقابل سموم خوب و تخليه آنها طبيعي و منظم است و داراي خوي و خلقي معتدل ميباشند و در نتيجه اين خصوصيّات به خوشبختي كامل رسيده و از زندگي لذت ميبرند. «3»»
علاوه بر اين براي استفاده از سلامتي كامل و طول عمر بايد از غذاي طبيعي كامل و انواع مواد پروتئيني نظير تخم مرغ، پنير، شير و ماست، گوشت، ماهي، لوبياي سبز، گردو، جوانه گندم تازه، عدس و انواع غلّات و انواع ويتامينها و املاح گوناگون استفاده كنيم، از پرخوري بپرهيزيم روزي دو ساعت ورزش و راهپيمايي كنيم و در برابر مشكلات و حوادث ناگوار زندگي خونسرد باشيم. «4»»
______________________________
(1) و (2). گذرنامه براي يك زندگاني نوين، دكتر گيلورد هاوزر ترجمه مهدي نراقي ص 14 و 18.
(3). همان كتاب ص 23.
(4). دكتر هاوزر اسرار طول عمر ترجمه مهدي نراقي ص 41 به بعد (به اختصار).
ص: 381
توضيحات
ص 314 و 315 و 316-
مرگ از نظرگاه اسلام.
خواننده انتظار دارد كه ذيل اين عنوان، با آيات شريفه قرآن و سخنان پيامبر اكرم (ص) درباره حقيقت مرگ و مسائل مربوط به آن برخورد كند ولي متأسفانه جز مواردي اندك چيزي در اين باره ديده نميشود. بجاي ذكر منابع اسلامي گاهي از اعمالي كه عوام انجام ميدهند سخن رفته و شك نيست كه ديدگاه اسلام را نميتوان با اعمال عوام توضيح داد.
شك نيست كه بدعتهايي در آداب و رسوم مربوط به مردگان پيدا شده ولي بحث از آنها در اين كتاب نيست و لكلّ علم رجال. آنچه از رسول اكرم در كتب سنن و حديث رسيده آنست كه فرمود لقّنوا موتاكم لا اله الّا اللّه (جامع الصغير جلال الدين سيوطي، ج 2، ص 125) يعني به كساني از مسلمانان كه در حال مرگ هستند كلمه مباركه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»* را تلقين كنيد تا با اين شهادت، جان بجانآفرين تسليم كنند. بديهي است كه همه مسلمانان مفهوم اين سخن را ميفهمند، تمام زندگي و مرگ خود را بر اين اساس بايد پايهگذاري كنند كه: إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ لا شَرِيكَ لَهُ (الانعام/ 162) «بگو نمازم و عبادتم و زندگاني و مرگم براي خداوند جهانيان است كه شريكي او را نيست». بر اين زادم و هم برين بگذرم ...
ص 321 س 8-
به نظر ابن وحشيه ... سوزاندن جسد مردهها به عقل و بهداشت نزديكتر است ...
سوزاندن اجساد مردگان، كه مؤلف به نقل از ابن وحشيه! آنرا به «عقل و بهداشت»! نزديكتر دانسته، از جهات گوناگون قابل بحث است:
اولا، اينكار، مرگ را در ذهن مردم، بسيار وحشتناك جلوه ميدهد! هنگامي كه آدمي با چشم خود ديد كه كاسه سر مادر گرامي يا فرزند عزيز يا يار دلبندش در آتش ميتركد و پيكر او خاكستر ميگردد، در رنجي بيش از اندازه فروميرود و تصور اينكه بزودي اين ماجرا
ص: 382
براي خود او و يا ديگر عزيزانش نيز پيش ميآيد، چهره مرگ را بس هولناكتر و بيمآورتر مينماياند با اينكه ترس بسيار از مرگ، هم زندگي را دردآلود و تلخ ميسازد و هم آمادگي براي فداكاري را در موارد لزوم (مانند دفاع از ديانت، ناموس و غيره) رو به ضعف ميبرد. اما تدفين و بخاك سپردن اجساد در حقيقت، سپردن مردگان بدست طبيعت است تا به آرامي و دور از چشم ديگران او را به عناصر طبيعي تبديل كنند و اينكار سالم را به گزارش قرآن مجيد انسان اوليه از «حيوان» فراگرفته زيرا ملاحظه كرده است كه او چيزي را در خاك پنهان ميكند:
فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ (المائده/ 31) ميفرمايد: خداوند كلاغي را كه در زمين ميكاويد با يكي از فرزندان آدم روبرو كرد تا به او نشان دهد پيكر برادر مقتولش را چگونه در خاك بپوشاند.
ثانيا، با سوزاندن اجساد و به باد دادن خاكستر آنها، البته نشاني از مردگان باقي نميماند تا زندگان بوسيله ديدن قبور ايشان يادي از آنان كنند و قدرشناسي و حفظ عواطف روحي را نسبت به گذشتگان از ياد نبرند كه اين حالات اگر از ميان بشر محو گردد، روح مادي و خشك و بيعاطفهاي جامعه انساني را فراميگيرد كه در آنصورت «نه بر مرده، بر زنده بايد گريست»!
تدفين اموات و ديدن قبور عزيزان، عواطف بشر را حفظ و تقويت ميكند و چنانكه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمده انسان را به ياد آخرت و مهيا شدن براي اعمال نيك ميافكند كه فرمود: ألا فزوروها فانها ترق القلب و تدمع العين و تذكر الاخره (جامع الصغير سيوطي، ج 2، ص 97). يعني، «قبرها را ديدن كنيد كه دل را به رحم ميآورد و ديده را اشكبار ميكند (عواطف انساني را برميانگيزد) و آخرت را به ياد ميآورد» كه فلسفه اصلي زيارت قبور در اسلام، همين بوده نه پرستش قبر گذشتگان و طواف و قرباني و سجده بر آنان.
ثالثا كسي چه ميداند كه روح آدمي يا حيات طبيعي وي، بتدريج از پيكر خود قطع علاقه ميكند يا ناگهان از او بكلي جدا ميشود؟ كه اگر صورت نخستين درست باشد، سوزاندن پيكر انسان پس از مرگ ظاهري، كاري طبيعي نيست و بهتر است كه آدمي خود را در مردن نيز از طبيعت و قوانين آن جدا نكند.
جز آنچه گفتيم شواهد ديگري نيز هست كه بحث از آنها سخن را بدرازا ميكشاند و در مقام ديگر بايد به تفصيل آن پرداخت ضمنا گورستانها را از ايام قديم تاكنون معمولا در خارج از شهرها معين ميكردند تا جانب بهداشت نيز رعايت شده باشد لذا شبهه ابن وحشيه (اگر در نقل قول از او، كموكاستي پيش نيامده باشد) منتفي است.
ناگفته نگذريم در روسيه شوروي هم- كه به زعم بعضي روشنفكران از نظر بهداشتي تكامل رسيده است!؟- اجساد مردگان را نميسوزانند.
ص: 383
ص 342 س 2-
... فيلسوف نامدار معرّه، ابو العلا، طرفدار سوزاندن اجساد است.
پيش از اين درباره لزوم «تدفين اموات» و ناصحيح بودن سوزاندن آنها سخن گفتيم و نياز به تجديد مطلع نميبينيم. در اينجا همين اندازه يادآور ميشويم كه ابو العلاء معري، دورانهاي مختلفي را از حيث عقايد طي كرده و در كتب اخيرش، خويشتن را مسلماني پايبند و معتقد نشان داده است. بنابراين بايد ملاحظه كرد كه در زمينه «مردهسوزي!» در پايان عمر چه عقيدهاي داشته؟ در اين باره به كتاب «الفصول و الغايات» و نيز «رسالة الغفران» دو اثر ابو العلاي معرّي نگاه كنيد.
ص 380 س 10-
... در اتحاد جماهير شوروي در اثر رشد بهداشت عمومي و ... كساني كه سن آنها از 150 سال تجاوز كرده است بسيارند.
مرگ بسياري از افراد بشر بويژه در روزگار ما، مرگ طبيعي نيست بلكه در اثر سموم تغذيه و تنفس و گرفتاريهاي عصبي، پيري زودرس فراميرسد و مرگ نابهنگام، به سويشان ميآيد. بهمين جهت در دهكدهها با وجود آنكه كمتر از مردم شهر اصول بهداشت رعايت ميشود، بالنسبه معمرين زيادتري ميبينيم. البته بنيه و ساختمان جسماني افراد را نيز از نظر نبايد دور داشت كه در طول عمر ايشان بسيار مؤثر است و گاهي بهمين دليل، فرزندان، از پدران طول عمر را به ميراث ميبرند! بعنوان نمونه جون بافن اروپايي 175 سال زندگي كرد و سه نفر از فرزندان خود را كه عمرشان از صد متجاوز بود بچشم خود ديد و يوحنا سورتنغتون متوفي بسال 1797 ميلادي مدت 160 سال زيست و برخي از فرزندانش 105 سال عمر كردند، و بنا به نوشته «طنطاوي مصري» كسي كه اخيرا بيش از همه عمر كرد، مردي «زنگي» بود كه به دويست سالگي رسيد! رعايت قواعد بهداشتي هرچند اهميت دارد (و خوشبختانه در اسلام مورد تأكيد بسيار واقع شده) ولي تنها عامل طول عمر نيست. بعلاوه از ميان ملل عالم تنها «شوروي»! نيز در پيشگيري از امراض و رعايت بهداشت موفق نبوده است (نميدانم حساسيت نويسنده به كشور مزبور از كجا ناشي ميشود؟!) بلكه امروز بسياري از كشورها در اين زمينه سعي فراوان مبذول ميدارند و كساني كه در دنيا عمر بسيار كردهاند در همهجا بويژه در ميان مسلمين فراوان بودهاند. در اين باره به كتاب «المعمرون» اثر ابي حاتم سجستاني نگاه كنيد.
اخيرا در سيماي جمهوري اسلامي مصاحبههائي با بعض معمرين روستائي كشور خودمان نشان دادند؛ از جمله يكي از اهالي نائين كه 135 ساله بود و كاملا سالم و سرزنده مينمود و با صداي رسا اشعاري را حتي با آوازي خوش ميخواند، و نيز يكي از معمرين رشت كه با داشتن 127 سال عمر آبياري منزل مسكوني خود را انجام ميداد و بخوبي قادر به تكلّم و تحرّك بود.
ص: 384